خلاصه داستان سریال ترکی سیب ممنوعه قسمت ۶۸ + زیرنویس و دوبله

اندر و جانر به کافه می روند. اندر علت اخراج شدنشان را برای جانر توضیح داده، و میگوید که ییلدیز واقعا باردار بوده. جانر منتظر نقشه بعدی اندر است. اندر با حرص و درماندگی میگوید:« فعلا کاری نمی‌کنیم، صبر میکنیم. اما بعد از اون از دماغشون در میاریم. این دفعه هدف من دیگه ییلدیز نیست و بزرگتره. هدفم هالیت هم هست. هرچی تو دست و بال هالیت هست رو از چنگش در میارم.»

ییلدیز به فروشگاه بچه رفته و با ذوق، لباس نوزادی دخترانه ای میخرد. او به شرکت هالیت می رود و لباس را به هالیت نشان میدهد. هالیت به او میگوید :«قشنگه، ولی من ترجیح میدم پسر داشته باشم. چون دو تا دختر دارم». ییلدیز با حرص میگوید:« مهم اینه سالم باشه.» هالیت میگوید که برای شام، علیهان و زینب را دعوت کرده است. همچنین از ییلدیز میخواهد به جواهر فروشی برود و برای خودش هدیه ای بخرد. ییلدیز که بخاطر برخورد هالیت توی ذوقش خورده، با ناراحتی از اتاق او بیرون می آید. او در سالن کمال را میبیند و سعی میکند خودش را شاد نشان دهد، او در مقابل کنجکاوی کمال میگوید :«من زن خوشبختی هستم. تو برو عشق زهرا باش.»
اندر پیش زهرا رفته و خبر اخراج شدنشان را به او میدهد. زهرا از اینکه پدرش حتی بخاطر او، وضعیت را لحاظ نکرده و از کار بیکارشان کرده است، عصبانی شده و میخواهد با او صحبت کند، اما اندر جلوی او را میگیرد. او میگوید :«باید قبول کنیم ییلدیز فعلا یک هیچ از ما جلوتره، البته فعلا.» زهرا حرص میخورد اما نمی‌داند باید چه بکند.
ییلدیز به پیشنهاد هالیت به جواهر فروشی می رود. او در حال انتخاب گردنبند است که اندر نیز وارد مغازه می شود. ییلدیز با غرور میگوید:«هالیت به مناسبت اولین بچه دار شدنمون گفت یه هدیه انتخاب کنم». اندر با کنایه به او میگوید که، هیچکدام از این طلاها برای او نیستند و به گاوصندوق هالیت تعلق دارند، و قرار است برای زن بعدی او بمانند. ییلدیز سکوت کرده و هنگام رفتن، با تحقیر به فروشنده میگوید :«از تخفیف ما به اندر هم بدید». اندر با حرص زیر لب میگوید :«همه چیزتون رو ازتون میگیرم.»
زهرا نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد. او پیش هالیت می رود و با او به تندی برخورد میکند. هالیت عصبی می شود و میگوید:« اگر میخوای با اندر کار کنی برین خودتون یه دفتر بگیرین. همکاری تو با اندر از اولش هم اشتباه بود.» زهرا عصبی شده و چون نمی‌تواند بحث کند، می رود.
در شرکت، دختر عموی زینب با او تماس گرفته و خبرش را میگیرد. او میگوید که مدتی است از بورسا به استانبول آمده و مشغول کار شده است. آنها با یکدیکر هماهنگ میکنند تا برای شب با هم بیرون بروند.
شب، علیهان و زینب به سمت خانه هالیت می روند. زینب از اینکه دوباره به جو خانه ای که همه در آن در حال نیش و کنایه زدن و نقش بازی کردن با یکدیگر هستند می رود، ناراحت است. علیهان به او میگوید :«من خودم هم توی چنین خانواده ای بزرگ شدم.» زینب میگوید :«خدا رو شکر که تو مثل اونا نیستی.»
در خانه هالیت، سر میز شام، هالیت از اینکه علیهان صحیح و سالم به خانه برگشته، خوشحال است و در این باره صحبت میکند. ییلدیز دوباره به زرین بخاطر تحقیر زینب، کنایه می زند. هالیت و زینب سعی میکنند بحث را عوض کنند.
زینب و علیهان قرار است شب به همراه هاکان، به رستورانی که دخترعموی زینب و ییلدیز در آنجا کار میکند، بروند. لیلا پیش زینب آمده و از او میپرسد چه کسانی بیرون می روند، ییلدیز به عمد به او میگوید که امیر بین آنها نیست، تا خیال لیلا راحت شود. علیهان و هالیت در حال صحبت هستند، علیهان وقتی ناراحتی اریم بخاطر بارداری ییلدیز را می‌بیند، این موضوع را درک کرده و به هالیت میگوید:«اریم تو سن حساسیه . تا میتونی پیشش باش.مسائل خانوادگی حساسه». هالیت میگوید :«من هرکاری که بتونم براش میکنم.» سپس در مورد رابطه علیهان و زینب میگوید :«مثل اینکه تو هم خوشبختی رو به دست آوردی. اما از من به تو نصیحت، دوست داشتن ضعفه، نزار یه زن ضعف تو باشه.» علیهان بی اهمیت به حرف او می رود.
هاکان که زودتر به رستوران رسیده، وارد می شود. او به اتاق آماده سازی پشت صحنه پیش ایرم، دختر عموی زینب می رود. ایرم، شخصیتی متفاوت و راحت داشته و کمی بد دهن است. هاکان از دیدن برخوردهای او متعجب می شود. آنها با یکدیگر آشنا شده و منتظر زینب و علیهان میمانند. بعد از آمدن آنها،همگی با هم آشنا می شنود. زینب و‌ علیهان متوجه می شوند که بین ایرم و هاکان، جرقه هایی به وجود آمده است. آنها به یکدیگر نگاه کرده و لبخند می زنند.
صبح، زهرا آماده شده تا به پیاده‌روی برود. ییلدیز با دیدن او میگوید :«میبینم که سبک زندگی سالم رو در پیش گرفتی. نکنه با کمال میخوای بری پیاده روی؟» زهرا میگوید :«اونجاش به تو ربطی نداره، ولی اگه خواستی میتونی به بابام بگی.اما تو حتی راجع به کمال نمیتونی چیزی به بابام بگی». او خانه را در مقابل سکوت ییلدیز ترک میکند.
زهرا با کمال به پارک می روند. کمال از اینکه زهرا تغییر کرده و به خودش اهمیت میدهد، برای او خوشحال است. زهرا به کمال میگوید:« این توجهی رو که تو بهم نشون میدی حتی بابام هم نشون نداده.» آنها مشغول ورزش می شوند.
در شرکت هالیت، امیر مشغول پرسه زدن ، با جانر تماس تصویری برقرار کرده و در حال غیبت کردن هستند. کمی بعد، هالیت سر رسیده و او را میبیند.او میگوید:« تو اینجا چیکار می‌کنی؟ مگه نگفتم هرجایی نپلک؟ فورا برو سر جات و جلو چشم نباش.» امیر هول شده و سریع می رود.
زهرا و کمال بعد از ورزش به کافه می روند. زهرا با کمال درد و دل کرده و از بی توجهی دیگران به خودش می‌نالد. کمال به او میگوید :«هر زمان خواستی میتونی به من زنگ بزنی و صحبت کنیم». زهرا به کمال پیشنهاد نهار میدهد، اما کمال کار زیاد را بهانه کرده و قرار را به وقت دیگری موکول میکند.
در شرکت، لیلا به بهانه کار به دیدن امیر می آید. امیر از رفتارهای هالیت پیش لیلا گله میکند و میگوید :«من بخوام بیام خواستگاریت چی میخواد بشه؟ کار ما خیلی سخته». لیلا میگوید:« نترس بابا چیزی نمیشه. حالا که اینطوریه به پوست داشتنمون ادامه می‌دیم.» آنها با خوشحالی به ادامه رابطه شان فکر می کنند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *