خلاصه داستان سریال دختر سفیر قسمت ۳۱ + زیرنویس و دوبله

سنجر و گیدیز به زندان وارد می شوند و به محض ورود با پدربزرگ کاوروک که بابا محسن نام دارد رو به رو می شوند و با هم روبوسی می کنند. سنجر با دیدن مرغ عشق در زندان به یاد ناره می افتد و دلتنگ ملک می شود. بعد از رفتن سنجر و گیدیز ناره در گوشه ی خلوتی گریه می کند و کاوروک او را دلداری می دهد و می گوید: «درست است آنها از شهرداری پول دزدیدند اما حقشان را گرفته بودند.» خالصه با دیدن آن دو کنار هم، رو به کاوروک می گوید: «امروز سنجر دادگاه دارد و تو حالا با این زن گپ می زنی!» کاوروک به او می گوید: «امروز صبح زود، سنجر و گیدیز با ناره خداحافظی کردند و به زندان رفتند.» خالصه از حال می رود.

 

در زندان، سر سفره غذا وقتی بابامحسن از گیدیز می پرسد که چرا هر دو با هم به زندان افتاده اند، گیدیز به یاد هشت سال پیش می افتد که از آمریکا برای دیدن پدربزرگش که در حال مرگ بود به موئلا برگشته بود و در استانبول با سنجر که به هم ریخته و ناراحت به نظر می رسید رو به رو شده بود و آن درست زمانی بود که سنجر بعد از سفر مونته نگرو و ناامید از پیدا کردن ناره، با گیدیز رو به رو شده بود. گیدیز وقتی به خانه ی پدری خود رسیده بود، پدربزرگش را در بستر مرگ در حال جر و بحث با پدرش دیده بود، در حالی که بابامحسن هم آنجا حضور داشت. پدربزرگ از پسرش جمیل خواسته بود که به وصیت جدش آقابوران عمل کند. عمارت ایشیکلی با باغ زیتون به اضافه یک کوزه پر از سکه طلا به سنجر و خانواده اش بدهد و می گفت ۷۰ سال از آن وصیت گذشته و هنوز بدهی افه اوغلوها را بر گردن دارند. گیدیز وقتی اینها را از زبان پدربزرگش شنیده بود، به پدرش اصرار کرده بود که حق افه اوغلوها را بدهند و پدرش سیلی محکمی به گوش او نواخته بود و گفته بود در این مورد با کسی حرف نمی زنید و ما بهکار هیچ کس نیستیم.

 

در زندان، سنجر می خواهد با یحیا تماس بگیرد و خبری از نجرت دریافت کند. گیدیز به او می گوید: «گفتیم از هم جدا شویم و اینطور نشد. ببین حالا در زندان هم با هم هستیم. مثل تو و ناره که می گویی جدا شده ای ولی در واقع با هم هستید.» سنجر از حرف او عصبانی می شود و می گوید: «تو چشمت دنیال مادر دختر من است.» گیدیز با خشم به او می گوید :«من فقط عاشق شدم.» سنجر می گوید: «به خودت گفتی وارد افسانه ی سنجر و ناره شوم، چون برایت هیجان دارد. تو قصد داری لیلی را از مجنون بدزدی. چون خانوادگی به این کار عادت دارید. هفتاد سال پیش وصیت آقا بوران را از افه اوغلوها پنهان کردید. تو هم آمدی و اسرار خانواده ات را به من فروختی. اگر الان تو را نمی کشم به خاطر خوبی ای است که در حق ما کردی.

 

در سوی دیگر، آکین به موگه می گوید: «تا وقتی که ثابت کنند پولی که از شهرداری دزدیده شده به حساب سنجر رفته، آن موقع اجازه فورش عمارت افه اوغلو را هم صادر می کنند و من آن را خواهم خرید.» موگه می گوید: «آنها پول ها را به حساب شرکت های جعلی واریز کردند. فکر نمی کنم پلیس متوجه بشود.» آکین جواب می دهد: «پلیس رد آنها را پیدا خواهد کرد.» خالصه که حالش بهتر شده، به اتاق ناره می رود و به او می گوید: «چرا به ما نگفتی که سنجر صبح قصد رفتن دارد تا بنفشه هم با شوهرش خداحافظی کند؟» ناره جواب می دهد: «به من چه مربوط است که سنجر با کی می خواهد خداحافظی کند؟ من دیگر خسته شده ام.

 

پدر من خلاف پسر تو را لو داده و تو گناهش را گردن من می اندازی حالا هم که اینطوری تلافی می کنی.» خالصه به طرف او هجوم می برد و می گوید: «به خاطر تهمتی که به پسرم زدی تو را می کشم.» کاوروک جلوی او می ایستد و می گوید: «پسرت بی گناه نیست. می توانی از رفیقه خانم بپرسی.» خالصه به سمت رفیقه می رود و می گوید:  «بگو که چطور گیدیز سنجر را مجبور به دزدی کرد؟» رفیقه می گوید: «گیدیز که احتیاجی به پول نداشت. این پسر تو بود که بی پول بود.» کاوروک می گوید: «چرا نمی گویی که این وصیت  آقابوران بود که عمارت و باغ زیتون و یک کوزه طلا به شما بخشیده شود ولی خانواده ایشیکلی آن را از شما پنهان کرد؟»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *