خلاصه داستان سریال ترکی آپارتمان بیگناهان قسمت 35

همراهان عزیز در این بخش خلاصه داستان خلاصه داستان سریال آپارتمان بیگناهان قسمت 35 را برایتان آماده کرده ایم. امیدواریم از مطالعه این بخش لذت ببرید.

سریال آپارتمان بیگناهان قسمت 1

سریال آپارتمان بیگناهان قسمت 35

اینجی در مقابل کیسه های زباله، سکوت کرده و اصلا نمیداند باید چه بگوید. وقتی هان می پرسد: «چیزی نمیخوای بگی؟ » اینجی سعی می کند جلوی بینی اش را بگیرد تا بتواند نفس بکشد! صفیه با داد و هوار و ناراحتی جلو می رود و می گوید: «باورم نمیشه! چطور این کارو کردی؟ چطور این زن رو آوردی اینجا! » و در را به رویشان می بندد. هان سعی می کند با صفیه صحبت کند اما او گریه می کند و اینجی ترجیح می دهد به طبقه پایین برود تا بتواند چیزی را که دیده هضم کند. صفیه سراغ گلبن می رود و به او می گوید: «تو با من بد رفتار کن اما همون هانی که خیلی بهش اعتماد داری، اگه جلوشون میگرفتم همه چیزو داشت در مورد ملافه های شاشیت به ازگی میگفت! » گلبن خجالت زده و ناباورانه حرف او را باور نمی کند و برای همین سراغ هان می رود تا ببیند صفیه راست گفته یا نه. هان بالاخره می گوید: «اره نشونش دادم.» گلبن گریه اش می گیرد و می گوید: «تو خواستی آبروی منو ببری؟ اگه بره به همه بگه چی؟ اونجا جاییه که من از خودم چندشم میشه! » و با گریه به اتاقش می رود و به خودش قول می دهد دیگر ملافه اش را خیس نکند. اما صبح که بیدار می شود دوباره جایش را خیس کرده… هان صبح از خانه خارج می شود. اینجی دم کوچه منتظرش است و با دیدن هان او را در آغوش می گیرد. گلبن ملافه ها را برمیدارد تا این بار آنها را بشوید. صفیه وقتی متوجه این موضوع می شود با عصبانیت می گوید: «چیکار داری میکنی؟ حمومو کثیف کردی زود باش جمعشون کن! » گلبن می گوید: « نه عادیش هم همینه! » صفیه که جا خورده می گوید: «پس تو میخوای عادی شی نه؟ باشه زود بندازش تو ماشین و بشورش! » گلبن قیافه اش را چین می دهد و صفیه پوزخند زده می گوید: «تو هیچ وقت ادم نمیشی. » گلبن هم خیلی سعی می کند ملافه ها را بشوید اما در نهایت موفق نمی شود… اینجی و هان به ساحل می روند تا با هم صحبت کنند. هان می پرسد: «چیزی که دیدی ترسوندت؟ » اینجی می گوید: «نه… از کی اینجوریه؟ » هان می گوید: «خیلی وقته. حتی یادم نمیاد… » اینجی می پرسد: «چی توی اون پلاستیکا هست؟ » هان به یاد گلبن می افتد و می گوید: «از خونه ما به جز سبزی و میوه و غذا هیچی بیرون ریخته نمیشه! با فکر این که یه روز ممکنه به درد بخوره اونو نگهش میدارن… » اینجی تعجب می کند و می گوید: «تا حالا سعی کردی بفهمونی این کار اشتباهه؟ » هان می گوید: «مگه میشه نکرده باشم. اما اونا قوانین و چهارچوب خودشون رو دارن… » اینجی می پرسد: «چرا بهم چیزی نگفتی؟ » هان می گوید: «تو بودی پیش کسی که دوستش داری و نمیخوای کوچکترین نقصی داشته باشی، همچین چیزیو میگفتی؟ » اینجی لبخند میزند و می پرسد: «چیشد که تو انقدر ازشون متفاوتی؟ » هان می گوید: «من بچه که بودم بابام منو فرستاد مدرسه شبانی روزی… چند سال ازشون دور بودم. »

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *