خلاصه داستان سریال ترکی روزگارانی در چکوروا قسمت 309
همراهان عزیز در این بخش خلاصه داستان سریال روزگارانی در چکوروا قسمت 309 را برایتان آماده کرده ایم. امیدواریم از مطالعه این بخش لذت ببرید.
فسون و شرمین به طبقه بالا اتاق بهیجه می روند. بهیجه میگوید که پایش پیچ خورده و درد زیادی دارد و نمیتواند در مراسم شرکت کند. شرمین به او طعنه می زند که او از مرگ ایلماز خوشحال است و نمیتواند خوشحالی خودش را پنهان کند و حتما به زودی بعد از گرفتن ارث ایلماز، او و مژگان از آنجا خواهند رفت. بهیجه از حرفهای شرمین عصبی شده و او را از اتاق بیرون میکند.
شب در خانه دمیر زلیخا در اتاق کنار عدنان خوابیده است. عدنان بیدار است و دمیر به اتاق می رود و او را حاضر میکند تا به مراسم ایلماز ببرد. او دم خانه تکین می رود و به تکین میگوید که عدنان را آورده تا در مراسم پدرش حضور داشته باشد. تکین از او میخواهد که داخل بیاید و میگوید که او نیز پسر او حساب می شود و هولیا دمیر را به او سپرده است. دمیر قبول کرده و داخل می رود.
بعد از اینکه مراسم تمام می شود و مهمانان می روند، تکیه به اتاق خودش رفته و مقابل نقاشی هولیا می نشیند و با او درد و دل میکند و میگوید که ایلماز نیز مانند او به عشقش نرسید.
در خانه زلیخا بیدار شده و سودا سعی دارد به او غذا بدهد، اما زلیخا چیزی نمیخورد. سودا او را دلداری داده و میگوید که او را درک میکند و خودش نیز عشقش را از دست داده است، اما زلیخا بچه دارد و باید به خاطر آنها هم که شده سر پا باشد و برای بچه هایش زندگی کند. دمیر و عدنان به خانه می آیند.زلیخا عدنان را بغل کرده و از دمیر به خاطر کارهای که انجام میدهد تشکر میکند.
مژگان به اتاق بهیجه می رود و بهیجه با حرص حرفهای شرمین را تعریف میکند و میگوید که شرمین به ثروت آنها از ارث ایلماز حسادت میکند. سپس از مژگان در مورد دارایی های ایلماز سوال میکند. مژگان با دلخوری میگوید که آنها امروز ایلماز را به خاک سپرده اند و از بهیجه میخواهد که حالا در مورد این مسایل صحبت نکند. سپس با گریه میگوید که کاش ایلماز زنده بود و با زلیخا می رفت. بهیجه با خونسردی و بی تفاوتی به مژگان نگاه میکند.
زلیخا در خانه با یادآوری گذشته، با گریه برای دمیر و سودا داستان آشنایی اش با ایلماز را تعریف میکند و میگوید که یک بار وقتی پنهانی به سینما رفته و برادرش موضوع را فهمیده بود، قصد کتک زدن او را در خیابان داشت، و همان لحظه ایلماز از راه رسیده و جلوی برادرش را گرفته بود. او همان زمان از اینکه یک نفر از او حمایت کرده و تنها نیست، عاشق ایلماز شده و بعد از آن با هم بوده اند. سپس رو به سودا میگوید که او حق دارد و زلیخا باید سر پا باشد و به خاطر بچه هایش قوی باشد. زلیخا بلند شده و به اتاق پیش بچه ها می رود.
صبح روز بعد، دوباره برای غفور نامه ای آمده و از او خواسته شده تا برای رفتن به آلمان تا دو روز آینده اقدام کند. غفور و ثانیه خوشحال می شوند. وقتی راشید موضوع را می فهمد، از اینکه غفور بدون اینکه چیزی بگوید برای رفتن به آلمان اقدام کرده دلخور می شود و میگوید که او نیز میخواست به آلمان رود. غفور با خوشحالی میگوید که بعد از رفتن خودش و آمدن ثانیه و اوزوم پیش او، فادیک و راشید را نیز به آلمان می برد.
غفور پیش دمیر رفته و به او خبر میدهد که قصد رفتن به آلمان را دارد. دمیر با شنیدن این خبر عصبانی شده و از اینکه غفور بدون اطلاع به او چنین اقدامی کرده با او بحث میکند و او را نمک نشناس میداند. سپس داخل می رود. سودا او را آرام کرده و به غفور حق میدهد. سپس از او میخواهد آنها را راحت بگذارد تا از آنجا بروند. فادیک از پشت در قسمت آخر حرف سودا را شنیده و تصور میکند که او دمیر را پر میکند. او به آشپزخانه رفته و حرفهای سودا را به بقیه میگوید.
امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال روزگارانی در چکوروا قسمت 309 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال روزگارانی در چکوروا قسمت 310 مراجعه فرمایید .
برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید
نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم.