خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی قسمت 8

همراهان عزیز در این بخش خلاصه داستان سریال ستاره شمالی قسمت 8 را برایتان آماده کرده ایم.

امیدواریم از مطالعه این بخش لذت ببرید.

سریال ستاره شمالی قسمت 1

سریال ستاره شمالی قسمت 8

پنبه از پنجره بیرون را نگاه میکند که میبیند از آمبولانس مردی را میاورند که بیهوش است و به فکرش میرسد که برای دزدیدن ییلدیز از این راه استفاده کند.او به درمانگاه میرود و به پرستاری به دروغ میگوید که :«من یک الاغ دارم که خیلی لجباز است وبرای یک مشکلی که دارد ومن باید رفع کنم، باید اورا بیهوش کنم.» پرستار میگوید که:« من دارویی بهت میدهم که ادم را بیهوش میکند و حتمن به درد او هم میخورد.من بهت اتر میدهم.» پنبه به خانه فاطمه میرود و میگوید کمی با هم حرف بزنیم.پنبه به او میگوید که من از بابت حرفهایی که به ییلدیز زده ام، پشیمان هستم اما او با من آشتی نمی کند.فاطمه میگوید که من شما را باهم اشتی میدهم.فاطمه میرود و از همان اطراف ،ییلدیز را به بهانه ای آنجا میاورد. ییلدیز با دیدن پنبه ،میخواهد برگردد که فاطمه نمی گذارد و می‌گوید او پشیمان است‌ و به او چند دقیقه فرصت بدهد. از طرفی وقتی ییلدیز مینشیند، پنبه پیش فاطمه رفته و به او میگوید که ما برای حرف زدن باید تنها باشیم و تو با یک بهانه ای از اینجا برو.فاطمه برایشان قهوه میبرد و میگوید برایم کار فوری پیش امده و باید بروم. بعد از رفتن فاطمه،پنبه ییلدیز را به بهانه عذرخواهی داخل خانه میبرد و در یک فرصت مناسب با دستمال اغشته به اتر،اورا بیهوش میکند.
در این موقع ناهیده آنجا میاید و از این وضعیت تعجب میکند، اما پنبه به او میگوید که کاری نداشته باشد و به امر خدا وسنت پیامبر او را برای برادرش کوزی میدزدد.ناهیده هم با شنیدن این مسله به او کمک میکند.
فریده در حال برگشتن است که اسما او را صدا میکند و میخواهد یک هدیه خوراکی شکلات و تنقلات به او بدهد.فریده فکر میککتد که از طرف ییلدیز است، اما اسما میگوید که ییلدیز خب ندارد و بعد از آن موضوع من خواستم که اینکار را برای تو و خواهرهایت بکنم، ولی باز هم فریده قبول نمی کند و میگوید که ما از ییلدیز و اطرافیانش چیزی قبول نمی کنیم.در این موقع عده ای که مسافر هستند، دنبال رستوران می‌گردند و اسما میرود که آنها را راهنمایی کند و به انها میگوید که نزدیکترین رستوران تا اینجا حدود ۲۰ کیلومتر است.فریده فکری بسرش میزند .او به خانه میاید و به دخترها میگوید که :«ما باید به بابامون کمک کنیم .من یک فکری دارم.اینجا توریست زیاد میاید ولی جا و رستورانی نیست و ما میتوانیم کوفته بفروشیم و درآمد داشته باشیم.» بعد از کمی صحبت انها هم حاضر به همکاری میشوند.
روز بعد آنها لباسهای محلی تهیه کرده و میپوشند و نزدیک لبنیاتی ییلدیز ،تبلیغ کوفته میکنند .عده ای توریست میایند .فریده سعی میکند که توجه انها را جلب کند.چند نفری میایند و از آنها کوفته میخرند.
پنبه و ناهیده ، ییلدیز را به خانه قدیمی پنبه میاورند واو هنوز بیهوش است.پنبه نقشه ای دارد .او به کوزی زنگ میزند و میگوید که«« من امده بودم به خانه قدیمی سربزنم و چند نفر مزاحم من شده اند.زود خودت را اینجا برسان» و قطع میکند.
کوزی به صفر میگوید که من باید زود بروم و به خواهرم کمک کنم، و با سرعت میرود.دخترها کوفته فروشی میکنند و سعی میکنند با رقص و شادی بتوانند مشتری های بیشتری را جلب کنند.عمر بین توریست ها است و تقاضای کوفته میکند‌ که فریده از دیدنش خوشحال میشود.دخترها بشوخی میگویند :«به بابا خواهیم گفت.»
کوزی خودش را به خانه قدیمی پنبه میرساند و میبیند که ییلدیز انجا خوابیده است.او از نادیده و پنبه میپرسد که اینجا چه خبر است ؟ پنبه میگوید که ما او را برای تو دزدیدیم .کوزی عصبانی میشود و به‌ ناهیده اعتراض میکند که چرا با پنبه همکاری کرده است.ناهیده میگوید که این موضوع فقط بشما ربط ندارد بلکه به همه ما مربوط میشود.پنیه میگوید که :«اگر با ییلدیز ازدواج کنی ، بابا تو را میبخشد و همه دشمنی ها تمام میشود.» کوزی فکر ازدواج‌ با ییلدیز را رد میکند.انها از پشت با گلدان به سر کوزی میزنند و او را بیهوش میکنند.
در محله، عمر به فریده میگوید : « من بدون تو در استانبول نمی توانم بمانم و میخواهم بیایم و اینجا زندگی کنم.». فریده میگوید پس تکلیف دانشگاهت چطور میشود؟ عمر قصد رها کردن تحصیلات را دارد و فریده با اینکار مخالفت میکند.اما عمر مصمم است.
ناهیده وپنبه ،کوزی و ییلدیز را کنار همدیگر در رختخواب میگذارند.کم‌کم هردو آنها به هوش میایند و با دیدن همدیگر در رختخواب فریاد میزنند و شگفت زده از جا میپرند.ییلدیز میگوید :« تو چکار کردی؟ چرا مرا اینجا اورده ای؟ ». کوزی میگوید که کا ممن نیست.کار پنبه و ناهیده است.ییلدیز باور نمی کند و به صورتش تف میندازد و میگوید :« حداقل ، پشت کاری که کرده ای،بمان.چرا به دیگران تهمت میزنی؟».
کوزی میگوید که اگر من میخواستم ترا بدزدم، چرا بیست سال پیش از تو فرار کردم؟ بیا از خودشان بپرس.انها در را از پشت قفل کرده اند.ییلدیز میگوید که در را باز کنند ولی پنبه میگوید که:« تقدیر تا اینجا زحمت کشیده ، شما هم همکاری کنید.من میروم که حاج اقا را بیاورم.» آنها هرچه اعتراض میکنند، فایده ای ندارد.پنبه به ناهیده سفارش میکند که در را باز نکند .

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال ستاره شمالی  قسمت 8 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال ستاره شمالی قسمت 9 مراجعه فرمایید .

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *