خلاصه داستان سریال ترکی هرجایی قسمت 98

سلام همراهان عزیز الو سریال در این بخش خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت 98 را آماده کردیم.

امیدواریم از مطالعه آن لذت ببرید.

سریال هرجایی قسمت 79

سریال هرجایی قسمت 98

هازار از ریان می خواهد دنبال میران برود و جلوی رفتن او را بگیرد. ریان با عجله پشت سر میران می رود و نصوخ سعی می کند جلوی او را بگیرد.

اما ریان خودش را به میران و الیف می رساند و از او خواهش می کند که تقصیرش را ندید بگیرد.

اما میران می گوید: « حالا مثل من شدی. حالا نوبت توست التماس کنی. همه تان دست به دست هم دادید تا داغونم کنید. ما دیگر حرفی برای گفتن نداریم. »
از آن طرف حنیفه به عزیزه خبر می دهد که الیف در خانه شاداغلوها اعتراف کرده هل دادن هازار کار او بوده.

عزیزه که الیف برایش خیلی با ارزش است دست و پایش را گم می کند و با فیرات و افرادش به سمت عمارت شاداغلو می رود.

فیرات زودتر خودش را به میران و ریان می رساند و الیف را سوار ماشینش می کند. میران پیاده راه می افتد و ریان هم به دنبال او می رود.

در عمارت شاداغلو وقتی زهرا به هازار می گوید: «من میروم و خودم همه چیز را به ریان می گویم که تقصیر من شد. »

هازار می گوید: «نباید این کار را بکنی. تو مادرش هستی. نباید از تو دلسرد بشود که اگر بشود او را برای همیشه از دست خواهیم داد. »

ناگهان صدای عزیزه در آن خانه می پیچد و جهان و آزاد به کوچه می روند و عزیزخ بر سر الیف داد می زند: «میدانی با این اعترافی که کردی آنها چه بلایی سرت می آورند؟ »

و با دیدن جهان می گوید: «الیف هازار را هل نداده. هازار خودش از پله ها سقوط کرده. الیف برای حفظ جان میران آن را به گردن گرفته. اگر بلایی سر الیف بیاید زندگی شما را از هم سیاه تر خواهم کرد. »

جهان اسلحه میکشد و می گوید:« من شبیه برادرم و پدرم که گذشت دارند نیستم. اگر کسی اذیتم کند اذیتش خواهم کرد. اگر دست از سر خانواده ام برنداری نابودت میکنم. »

عزیزه از رفتار او وحشت می کند و نصوخ می گوید: «خوشحال باش که پسرم اسیب جدی ندیده وگرنه حسابت را میرسیدم. حالا برو گمشو. »

ناگهان الیف از ماشین پیاده می شود و داد می زند که انداختن هازار کارا و بوده و عذرخواهی می کند و می گوید: «میران تقصیری نداشت… »

تسبیح عزیزه می افتد و عمو یوسف که ان تسبیح را شناخته با تعجب به صورت عزیزه خیره می شود. بعد از رفتن عزیزه و افرادش جهان با خود می گوید: « وقتی الیف را تبدیل به شاداغلو کردم ان وقت میفهمی که من کی هستم.. »

ریان از پشت سر خودش را به میران می رساند و از او می خواهد عذرخواهی او را قبول کند و قسم می خورد که هرگز در قلب خود باور نکرده که میران به جان پدرش سو قصد کرده باشد.

میران می گوید: «خیلی سخت است که ادم بخواهد به حرف او گوش دهند ولی کسی اهمیتی ندهد. به خانه ات برگرد. »

اما ریان ناامید نمی شود و دوباره به دنبال او راه می افتد.

عزیزه الیف را به عمارت برمی گرداند و داد می زند: «چرا این بی عقلی را انجام دادی؟ اول اعتراف میکنی بعد هم عذرخواهی؟ مگر آنها از ما عذرخواهی کردند؟ آنها هدفشان کشتن میران است. »

الیف داد می زند: «اینطور نیست. تو میخواهی نقشه ای را که توی ذهنت داری پیاده کنی. » گونول جلو می آید و می گوید: «از شکنجه دادن ما لذت میبری و ما را نادیده می گیری. »

عزیزه می گوید: «طبق خواسته ی من زندگی خواهید کرد! هرچه دارید از من دارید. مجبورید اطاعت کنید. »

سلطان جلوی او می ایستد و می گوید: «اگر بخواهی به گونول صدمه بزنی با من طرفی. » عزیزه که از هر طرف محاصره شده داد می زند: «الیف و گونول باید به لندن بروید. اسما هم با شما خواهد آمد. »

اسما گریه می کند و فیرات به عزیزه اعتراض می کند.

اما عزیزه می گوید همان که گفتم. و به نگهبان هم می گوید که الیف را در اتاقش زندانی کنند. سلطان به گونول می گوید: «عزیزه تو و الیف را از دست و پا جمع می کند تا نقشه اش را عملی کند و این دفعه سعی خود را کرد میران را قربانی کند. »

گونول که نگران میران شده می گوید: «باید با میران صحبت کنیم. » سلطان به خودش قول میدهد هرکاری کند تا الیف عروس شاداغلوها شود.

ریان هنوز به میران التماس می کند که او را ببخشد.

اما میران می گوید: «اشتباه را من کردم که تو را توی کلبه جا گذاشتم. اما بعد خواستم جبران کنم… و هرکاری به خاطر تو کردم. با این حال هیچ وقت به من اعتماد نکردی و حتی گفتی نامه پدرت را من دزدیدم. همین امروز در اتاق مادرم گریه کردیم و با من همدردی کردی و الان هم میگویی برایت نقشه کشیده. تو امروز نشان دادی که بدون گلوله زدن هم می شود ادم کشت. » و می رود و ریان را تنها می گذارد.

نصوخ در خانه به هازار می گوید: «نباید اجازه بدهی ریان دوباره پیش عزیزه برگردد. ممکن است بلایی سرش بیاید. »

همه با تعجب به او نگاه می کنند چون اولین بار است از ریان طرفداری کرده. نصوخ ادامه می دهد: «او با ارزش ترین نوه ی من است. »

هازار می گوید: «من هم به همین خاطر همه چیز را به او اعتراف کردم چون نمی خواستم هرروز عذاب را در چشم او ببینم. »

آزاد به الیف زنگ می زند و حال او را می پرسد. الیف می گوید: «من خواستم با اعترافم کمکی بکنم اما بدتر شد.

من میخواهم میران و ریان آشتی کنند. حالا هم مادربزرگم برای تنبیه من می خواهد من را به لندن بفرستد. »

آزاد می گوید: «او ترسیده که نکند ما بلایی سر تو بیاوریم. اگر لازم باشد من با میران صحبت می کنم و نمی گذارم بروی. »

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال ترکی تردید (هرجایی)  قسمت 98 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال هرجایی (تردید) قسمت 99 مراجعه فرمایید .

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید .

 

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

 

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *