خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۹۰ + زیرنویس و دوبله

کادیر بعد از فهمیدن رابطه عاشقانه آرتمیس و حسن به آنها می گوید: “من و گلپری به تصمیمتون احترام می ذاریم. خوبه که این موضوع رو از ما پنهون نکردید.” او همچنین می خواهد قضیه ازدواجش با گلپری را هم تعریف کند اما گلپری ابرو بالا می اندازد و اجازه نمی دهد. آنها تصمیم می گیرند همچنان به پنهان کاری خود ادامه دهند.
گوکان کلافه و آشفته قدم می زند و با عصبانیت می گوید: “اون می دونست. حسن جسد بابامو پیدا کرد. می دونست که ایوب بابامو کشته اما طرف باباشو گرفت.”
حسن تصمیم دارد به گوکان سری بزند. آرتمیس هم به جشن تولد دوست صمیمی اش دعوت است. حسن وقتی می فهمد که دوروک هم در جشن حضور دارد همراه آرتمیس می رود. آرتمیس با خوشحالی حسن را به دوستانش معرفی می کند. سلن حرص می خورد و برایشان قیافه گرفته و هر چند دقیقه یک بار حرف کنایه آمیزی می زند. آرتمیس سر میز حالش بد می شود و به سرویس بهداشتی می رود و باز هم بالا می آورد. او مضطرب می شود و با تعجب از خودش می پرسد: “چرا اینجوری شد؟ من که الان خیلی خوشحالم و چیز بدی هم که نخوردم.” از طرفی کوگان که متوجه شده حسن در آن وضعیت به جشن تولد رفته عصبی می شود و به طرف کافه حرکت می کند.
مسعود درباره یعقوب خان به شیما می گوید که او به بیمارستان رفته و به زودی به پرونده اش رسیدگی خواهند کرد. شیما از مسعود تشکر می کند و می گوید که با وجود او نگران هیچ چیز نمی شود.
گلپری و آجدا با هم درددل می کنند و جان در میان حرف های مادرش می شنود که ازدواج او شروع نشده تمام شده است. بنابراین با عصبانیت گلپری را به دروغ گویی متهم می کند و سپس به خانه کادیر می رود و به او می گوید: “تو به من دروغ گفته بودی سوپرمن؟ چرا بهم دروغ گفتی؟ مامانم گفت تموم شده.” شیما با شنیدن حرف های جان به فکر فرو می رود. کادیر به خانه گلپری می رود و برای جان توضیح می دهد که چیزی تمام نشده و فقط فعلا باید رازشان را به کسی نگویند.
گوکان جلوی جمع یقه حسن را می گیرد و به او می گوید که از کافه بیرون بیاید تا صحبت کنند. حسن همراه او می رود و تمام مهمان ها هم پشت سرش راه می افتند. گوکان چند مشت به حسن می زند و با داد وبیداد می گوید: “تو دروغگویی! من تو رو داداش خودم می دونستم. نگو که پسر قاتل بابام بودی.” آرتمیس از حسن دفاع می کند و گوکان با بغض ادامه می دهد: “پدر کثافتت اونو کشت. زندگیمو ازم دزدیدی حسن. شاید جرئت می کرد و یه روز بهم می گفت که بابامه. اون وقت منم صاحب خانواده می شدم.” حسن چیزی برای گفتن ندارد و گریه اش می گیرد و معذرت خواهی می کند. گوکان با عصبانیت می گوید: “دیگه جلوم سبز نشو. اگه ببینمت بلای جونت می شم. برادریمون تمومه.” او می رود و حسن ناراحت و غمگین روی زمین می نشیند. دوستان آرتمیس و مخصوصا دوروک هرکدام متلکی به حسن می گویند و چون او پسر یک قاتل است آرتمیس را به خاطر انتخابش سرزنش می کنند. دعوای کوچکی هم میان حسن و دوروک رخ می دهد. آرتمیس جلوی همه دست حسن را می گیرد و از آنجا می روند. حسن بغض می کند و در لابه لای درددل هایش با آرتمیس کاملا به گوکان حق می دهد و می گوید: “اون درست می گه. بابای من یه قاتله. من آدم نیستم. گوکان حق داره اینجوری فکر کنه. اگه تو هم اینجوری فکر کنی درکت می کنم.”

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *