خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۱۴۰ + زیرنویس و دوبله
فیلیز و چیچک و تولای در حال رفتن به آتلیه هستند. آنها در راه جمیل را میبینند. جمیل در مورد پختن بورک از چیچک سوال میکند. چیچک مقابل فیلیز خودش را میگیرد، اما بعد به دنبال جمیل می رود.فیلیز و تولای متوجه حس بین آنها شده اند. آن دو توفان را در راه میبینند که پای تلفن در حال ریختن برنامه ای برای خوشگذرانی است. بعد از قطع تماس تولای از او در مورد حرفهایش میپرسد، اما توفان میگوید که به او ربطی ندارد . بعد از رفتن توفان، فیلیز به او حق میدهد و به تولای میگوید وقتی طلاقش را از توفان میخواهد، نمیتواند از او خورده بگیرد.
وقتی فیلیز به خانه می رود، متوجه حضور درین در خانه می شود. زینب و حکمت نیز در خانه هستند. درین خودش را دوست دانشگاهی رحمت معرفی میکند. فیلیز از آشنایی با او خوشحال می شود. اما درین برای او واقعیت را در مورد رحمت میگوید. فیلیز وقتی می شنود که رحمت جزو خدمه دانشگاه است و درس نمیخواند، به شدت شوکه می شود. درین به او میگوید که رحمت بخاطر نرسیدن به کنکور، بخاطر زندان رفتن فیلیز، نتوانسته واقعیت را به او بگوید و برای همین پنهان میکند. او از فیلیز میخواهد تا رحمت را راضی کند تا در امتحانی که شرکت کرده و قبول شده، خودش را معرفی کند تا بورسیه شود.
چیچک به همراه جمیل به خانه آنها می رود تا برای او بورک درست کند. او در حال خمیر درست کردن، وقتی به کاغذ باطله احتیاج دارد، لابلای کاغذهای جمیل برگه شعر میبیند. او میفهمد که شعری که در جیب فیلیز بود به جمیل تعلق داشته و با عصبانیت سر جمیل دادو بیداد میکند و بیرون می آید.او به خانه می رود و با حرص به تولای میگوید :«جمیل اون شعر رو نوشته و میخواسته از طریق من به فیلیز نزدیک بشه. خجالتم نمیکشه.»
وقتی همه به خانه می آیند، رحمت با فیلیز رو در رو می شود. فیلیز که خیلی از او ناراحت است ماجرا را به رویش می آورد و با ناراحتی از او بخاطر کاری که کرد گله میکند. او میگوید :«بزرگترین ضربه رو تو زندگیم نه باریش زد،نه مادرم، نه هیچکس دیگه. تو زدی. تو بزرگترین نا امیدی من شدی.» رحمت با ناراحتی بدون هیچ حرفی از خانه بیرون می آید. او در راه فکری و جوجو را میبیند. رحمت عصبانیتش را سر فکری خالی میکند. سپس بطری مشروب رو از او گرفته و سر میکشد. فکری وقتی میبیند حال او خوب نیست، او را همراه خودشان می برد.
سلیم و همکارش که در حال بررسی اطلاعات مطب باریش هستند، متوجه می شوند که صاحب مغازه سالهاست اجاره آنجا را پرداخت نکرده است. سلیم تصمیم میگیرد از این طریق برای بیرون کردن باریش استفاده کند.
شب در خانه، فیلیز از اینکه با رحمت بد حرف زده است عذاب وجدان گرفته و باز گریه میکند. او از اینکه رحمت بخاطر زندان رفتن او نتوانسته کنکور بدهد و به او نیز چیزی نگفته است، ناراحت است. چیچک و حکمت به او دلداری میدهند. فیلیز نگران رحمت است و میخواهد دنبال او برگردد اما حکمت میگوید که هرجا باشد برمیگردد.
رحمت پیش فکری و جوجو نشسته و مست کرده است. او کمی بعد بلند شده و از آنجا می رود. جوجو در حرفها به فکری میگوید که مادر زنش وقتی که فکری مست بوده از او امضا گزینه است که او از اموال ملک گذشته است. فکری که چنین چیزی یادش نمی آید، شوکه می شود.
رحمت به مهمانی خصوصی که در دانشگاه برگزار شده بود می رود. دنیز در مهمانی حضور دارد. رحمت وارد شده و بدون مقدمه سمت دنیز رفته و او را میبوسد. دنیز به او میگوید :«دیدی من بردم». رحمت میگوید:« تو از اول هم بازنده نبودی.»
صبح، رحمت وقتی چشم باز میکند در تخت دنیز است. او شوکه شده و میترسد. درین دم اتاق دنیز می آید اما دنیز در را باز نمیکند.دنیز منتظر است تا درین به پیاده روی برود تا رحمت را بفرستد . وقتی درین می رود، رحمت بیرون می آید، اما درین که دوباره در خانه کاری دارد به سمت خانه برمیگردد و دم در رحمت را میبیند. او با تعجب علت حضور رحمت در خانه شان را می پرسد. رحمت هول می شود، اما بعد به او میگوید:« درین من عاشق خواهرت شدم.» درین شوکه شده و با چشمهای اشک آلود از مقابل آنها می رود. دنیز از این وضعیت راضی است و رحمت را می بوسد و می رود.
در مطب باریش، وقتی او می رسد میبیند که منشی اش گریه میکند. او برگه حکم دادگاه ،مبنی بر تخلیه مطب بخاطر عدم پرداخت اجاره را به باریش نشان میدهد. باریش با دیدن برگه توجه می شود که کار سلیم است. او به سمت آتلیه می رود . در راه پله فیلیز را میبیند که با ناراحتی می آید. او علت ناراحتی فیلیز را میپرسد. فیلیز میگوید که به رحمت مربوط است. همان زمان منشی باریش آمده و میگوید که از طرف بیمارستان تماس گرفته و گفته اند که قلب پیدا شده است. فیلیز و باریش به سرعت سوار ماشین شده و به سمت بیمارستان می روند. باریش هرچه با نهال تماس میگیرد او جواب نمیدهد. باریش خیلی استرس دارد و بد رانندگی میکند. فیلیز سعی میکند باریش را آرام کند. او وقتی میبیند باریش نا آرام است به او میگوید :«دست منو بگیر.من پیشتم. ما به قلب میرسیم. قول میدم».