خلاصه داستان سریال دختر سفیر قسمت ۱ + زیرنویس و دوبله

در شهر پودگوریستا در کارا داغ، ملک دختر کوچولویی که بعد از تماشای نمایش خیابانی به خانه برمی گردد با صحنه ی وحشتناکی روبرو می شود. او جسد دایی اش را در کف اتاق می بیند و جیغ می کشد. در حمام خانه زنی زیبا به نام ناره با چاقوی خونی در دست جلوی آیینه ایستاده و لرزان و ترسان گریه می کندو بعد از این که به خودش می آید چاقوی خونی و لباس های خون الود را داخل کیسه ای می گذارد و در این هنگام چشمش به دخترش می افتد که در گوشه ای با چشمان از حدقه در امده به جنازه وسط اتاق زل زده است. او دخترش را بغل می کند ومی بوسد و می گوید: «من اینکارو کردم. ولی دیگه گذشت. باید با هم از اینجا بریم. » و وقتی ملک کوچک با بغض می گوید: «وقتی پلیس تورو به خاطر این کار زندانی کنه من تنها میمونم. » ناره می گوید: «تو تنها نخواهی موند. تورو پیش پدرت که همیشه سراغش رو میگیری میبرم و ما با هم به کشور خودمون ترکیه برمی گردیم. » سپس کیسه ای که آلت قتاله را در آن نهاده به سفارت ترکیه می برد و آن را تحویل راننده پدرش که سفیر ترکیه است می برد و از او می خواهد آن را به دست پدرش برساند. و سپس همراه دخترش سوار هواپیما می شود و به طرف استانبول پرواز می کند.

در شهر کوچکی به نام مغلا، سنجر بعد از خواندن نماز جماعت همراه گروهی نوازنده به عمارت اربابی خود برمی گردد چون امشب شب عروسی اوست. مادر سنجر، خالصه خانم با دیدن نوازنده ها پرچم ترکیه را از ایوان عمرات آویزان می کند و عروسی خانواده ی افه اغلو را اعلام می کند. گاوروک پسر شاعری که در اصطبل خانواده افه اغلو کار می کند جلو می آید و به زبان شعر به سنجر می گوید که با این ازدواج انگار خودش را از پرتگاه به پایین پرتاب می کند. خالصه خانم از گاوروک می خواهد سکوت کند. برادر سنجر به نام یحیا جلو می آید و از نوازنده ها می خواهد بنوازند  و به قائله خاتمه می دهد. سنجر رخت دامادی به تن کرده و مقابل مادرش می ایستد. خالصه می گوید: «اسب ها آماده اند و هنگام عصر برای اوردن عروس می رویم. » سنجر به اصطبل می رود و گاوروک که او را تنها گیر اورده به او می گوید: «این عروسی برای تو مثل عزا می ماند. این کار را نکن و به داستانی که در مورد تو و ناره سر زبان هاست خیانت نکن. » سنجر با خشم به گاوروک می گوید: «آن قصه تمام شد و او برای همیشه رفت. » گاوروک می گوید: «او در شب عروسیتان پرواز کرد و من بعد از آن شاعر شدم. » سنجر به او می گوید ساکت شود و در آن مورد دیگر حرفی نزند. بعد از چند ساعت سنجر و خانواده به خانه عروس می روند تا عروس را به عمارت بیاورند. گیدیز که یکی از دوستان صمیمی و شریک سنجر است هنوز از سفر ژاپن برنگشته. سنجر از موگه خواهر گیدیز می خواهد که با گیدیز تماس بگیرد و از او بخواهد هرجا که هست زودتر خودش را برساند چون باید شاهد عقد او باشد. از آن طرف گیدیز در فرودگاه استانبول چمشش به ناره که زیبا و موقر دست دخترش را گرفته و در حال سوار شدن به هواپیماست می افتد. آنها در یک ردیف می نشینند و گیدیز چشم از ناره برنمی دارد و در اولین فرصت خودش را معرفی می کند و وقتی که ناره هم خودش را به او معرفی می کند به سادگی می گوید: «در شهر کوچک ما قصه ای سر زبان هاست… که دختری به نام ناره که دختر سفیر هم بوده با پسر کشاورزی به نام سنجر عاشق هم می شوند ولی درست در شب عروسی ناره غیبش می زند. بعضی می گویند او به دریا رفت و تبدیل به ماهی شد و بعضی مثل گاوروک شاعر می گویند که او تبدیل به پرنده شد و پرواز کرد. » ناره لبخندی می زند و می گوید: «برای اینکه یک قصه عاشقانه تبدیل به افسانه شود باید یکی از عشاق بمیرد ولی اگر یکی از آنها زنده باشند آن قصه تبدیل به دروغ می شود. به نظر من ناره برخلاف تصور همه سقوط کرده است. »

سنجر جلوی خانه عروس منتظر است تا طبق رسومات عروس را سوار اسب کند. عروس دختر زیبایی به نام منکشه است که خانواده فقیری دارد و از اینکه با خانواده ثروتمندی با افه اغلو وصلت می کنند خوشحال است. مادر عروس عاتکه به دخترش توصیه می کند که در خانه شوهر زبان درازی نکند و می گوید: «بگذار چشم حسودها از حسادت کور شود. » بالاخره سنجر اسب عروس را به طرف خانه می برد و مردم هم پشت سرش هلهله و شادی می کنند. گاوروک که تحمل دیدن این صحنه را ندارد سنجر را سرزنش می کند و منکشه که حرف های او را شنیده به سنجر می گوید: «نمی دانم با این قصه ای که درمورد تو و ناره سر زبان هاست چطور کنار بیایم. » سنجر بر ترک او می نشیند و به ارامی در گوشش می گوید: «آن پرنده پر زد و رفت. و حالا در کنار تو هستم. » و به طرف عمارت می تازد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *