خلاصه داستان سریال دختر سفیر قسمت ۲ + زیرنویس و دوبله

بالاخره مسافران به مقصد که شهر مغلا است می رسند. گیدیز که از ناره خوشش امده دنبال او می گردد تا خداحافظی کند. ناره از او می پرسد: « درمورد پسر کشاورز چیزی نگفتید؟ » گیدیز جواب می دهد: «سنجر دوست و شریک من است. او در این مورد همیشه سکوت می کند ولی این را باور دارد که ناره او را ترک کرده و به اروپا رفته است. » ناره بعد از شنیدن این حرف خداحافظی می کند و می رود. او ماشینی کرایه کرده و همراه ملک به طرف روستا می راند. ولی ملک که می داند مادرش به زودی تنهایش خواهد گذاشت گریه کنان به او التماس می کند که از او جدا نشود. ناره می گوید: «تو از همه چیز خبر داری. میدانی که پلیس به زودی سراغ من خواهد آمد و من مجبورم ترکت کنم ولی پدرت بهتر از من از تو مراقبت خواهد کرد و تو را دوست خواهد داشت. » ملک با بغض می گوید: «اگر دوستم نداشت؟ اگر من را نخواست آن وقت چه می شود؟ » ناره محکم دخترش را بغل می کند و بغضش را فرو می خورد. دست او را می گیرد و به سمت عمارت افه اغلو حرکت می کند. اما از پشت پرچین صدای ساز و دهل را می شنوند و همانجا می ایستند و شاهد عروسی سنجر، پدر ملک می شود. عاقد شروع به خواندن عقد می کند. گیدیز به عنوان ساقدوش سنجر کنار او نشسته و وقتی عاقد از سنجر می پرسد که آیا منکشه ییلماز را به عنوان همسر قبول می کند؟ سنجر بعد از دادن جواب مثبت از جایش بلند می شود و شروع به رقص سنتی می کند. وسط رقص ناره جلو می آید و مقابل او می ایستد. سنجر برای یک لحظه انگار که روح دیده باشد مبهوت به ناره خیره می شود و ناره با صدای لرزان می گوید: «دخترت را برایت اوردم. » و به ملک اشاره می کند و از حال می رود. سنجر او را روی دست بلند می کند و داخل خانه می برد. عروسی به هم می خورد. ولی گاوروک که منتظر این روز بوده با خوشحالی می گوید: «پرنده ی مهاجر برگشته است.. »

سنجر از دختر هشت ساله می پرسد: «چرا آمدید؟ »ملک جواب می دهد: «چون تو پدر من هستی. » سنجر با خشم به او می گوید: «مادرت دروغ گفته من پدر تو نیستم. » اما انقدر پریشان و درمانده شده که نمی داند به چه چیزی فکر کند. مادر عروس از حال رفته و مادر داماد زمزمه می کند که آبرویشان رفته است. مردم مجلس عروسی را ترک می کنند و گیدیز که هنوز باور ندارد دختر توی هواپیما همان ناره است به فکر فرو می رود. سنجر گیج و منج به اتاق همسرش منکشه می رود و از او می خواهد بخوابد و منتظر او نماند. منکشه با ناراحتی می گوید: «دخترت را قبول می کنم. ولی زنت را چه کار میکنی؟ » سنجر دوباره به اتاقی که ناره و ملک هستند برمی گردد و چشمش به گوش ماهی در دست ناره می افتد که روزگاری ناره وقتی سنجر به او گفته بود پول خریدن انگشتر ندارد آن را به سنجر نشان داده بود و گفته بود من این گوش ماهی را به عنوان انگشتر نامزدی از تو قبول می کنم و سنجر او را محکم در آغوش فشرده و پیشانی او را بوسیده بود. سنجر به خودش می آید و به ناره می گوید: «این بچه من نیست. تو عمدا روز عروسی من برگشتی! چون نتوانستی این را هضم کنی که من فراموشت کرده ام. » ناره به چشمان او نگاه می کند ومی پرسد: «مگر فراموشم کرده ای؟ » سنجر با خشم دندان هایش را به هم می ساید و می گوید: «بعد از بیرون انداختن تو در آغوش زنم خواهم خوابید. » ناره فریاد می کشد: «هرکاری دوست داری بکن! هیچ چیز برای من مهم نیست. من دخترت را برایت آورده ام. » سنجر می گوید: «اگر من بچه ای داشته باشم از زنم که در اتاق منتظر است خواهم داشت. » و به برادرش یحیا می گوید که آنها را از خانه بیرون کند. ناره با تحقیر نگاهش می کند و می گوید: «اگر اینطور خیالت راحت می شود من می روم. ولی تف بر آن پهلوانی تو! » سنجر او را کشان کشان با خود می برد و از عمارت بیرون می اندازد. ملک به دنبال مادرش می دود و گریه کنان به سنجر می گوید: «کاش من دختر تو نبودم. » سنجر در را به هم می کوبد و از برادرش می خواهد تا آنها را به هتل برساند. ولی ناره با دخترش سوار ماشین می شود و به سرعت از آنجا دور می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *