خلاصه داستان سریال شخصیت قسمت ۲۳ + زیرنویس و دوبله

نیمه شب، آگاه بیرون رفته و به جایی که استخر ماهی هاست، زیر آکواریوم می رود. او در آنجا فردی با لباس گربه ای و مسلح را می‌بینید که آگاه را هدف خود میگیرد. آگاه نیز با اسلحه به سمت او نشانه می رود. آگاه به مرد گربه ای میگوید:«بهتره هر دومون اسلحه ها رو بیاریم پایین و همه چی رو از اولش شروع کنیم».
صفا با نورا، که هنوز در کامبورا است تماس گرفته و میگوید :«کمیسر رو تعلیق کردن و به جاش فیروز رو گذاشتن. اگه میخوای، برای خداحافظی باهاش بیا». نورا متعجب شده اما علت تعلیق کمیسر را کسی نمی‌داند.
در خانه، دوا با دوست دخترش نشسته و در مورد پیامهای فرد ناشناسی که برای او اسلحه فرستاده صحبت میکند. او میگوید که، آن فرد گفته است دوا مهمانی ترتیب بدهد تا در آن مهمانی، با اسلحه ای که به او داده، یک نفر را بکشد. دوا نمیخواهد این کار را بکند، اما از اینکه خودش توسط این فرد که فکر میکند قاتل سریالی است کشته شود میترسد. کمی بعد، زحل به خانه آمده و با دوا در مورد پدرش صحبت میکند. او میگوید:« بابات زنگ زد و گفت دلتنگمون شده. اون گفت بلیت میگیرم تا برگردید خونه.» دوا عصبانی شده و قبول نمیکند.او میگوید:« ما زندگی جدیدی رو شروع کردیم . من دانشگاه میرم و تو هم سرکار میری.» اما زحل اصرار دارد که برگردند، زیرا در هر صورت او پدر دوا است و با وجود الکلی بودن خودش و مریض بودنش او را تحمل کرده. دوا به او میگوید ««مشکل تو اینه که به آدما وابسته ای نه به الکل». و با عصبانیت از خانه بیرون می رود.
زحل با آگاه، که هنوز با نوکت خانم در سفر است تماس میگیرد و به او نیز خبر میدهد که قرار است برود. او از آگاه میخواهد که برای خداحافظی بیاید. آگاه از اینکه دوباره قرار است تنها بشود ناراحت شده و به آنها عادت کرده است. او و نوکت خانم حاضر می شوند تا به استانبول برگردند.
آتش در یک گیم نت نشسته و در کنار دوستش که در آنکارا بود و قرار بود راجع به پرونده کامبورا به او اطلاعات بدهد، به ظاهر بازی کرده، اما پنهانی با یکدیگر حرف می زنند. دوستش زیر میز برای آتش پاکتی گذاشته و آتش آن را برمیدارد. آنها نهایت محافظه کاری را رعایت میکنند.اما در دوربین گیم نت چک و رصد می شوند.
نورا به اداره می رود تا کمیسر را ببیند. او به کمیسر پیشنهاد می‌دهد که به کمیسیون اداری برود و علت تعلیق را متوجه شود. اما کمیسر قبول نمیکند و قصد دارد استراحت کند. سپس به سالن برگشته و به عنوان آخرین حرفهایش بین همه سخنرانی می‌کند. او میگوید :«ما قسم خوردیم برای کسایی که نمی‌شناسیم جونمون رو به خطر بندازیم. ما باید به خودمون افتخار کنیم. چون وقف کردن خودمون برای برقراری عدالت یه موضوع شخصی نیست. برمیگرده به شخصیت.» کمیسر بعد از اتمام حرفهایش، وسایلش را جمع کرده و می رود.
زنی که به دروغ خودش را به جای دختر تجاوز شده در کامبورا پیش نورا جا زده بود، با او تماس گرفته و در مورد ریحان به او میگوید که فردی به نام سونگور ریحان را به همه می‌فروخته. نورا متعجب شده ، و از صفا میخواهد که اسم کسانی که آنها بازجویی شده بود را چک کند. او بین لیست اسم فردی به نام سونگور را پیدا میکند. نورا قوری میگوید:« باید بریم کامبورا».
آگاه و نوکت خانم در جاده هستند. فیروز که آگاه را زیر نظر داشته، در حال تعقیب کردن ماشین آنهاست. کمی بعد، آگاه متوجه حضور فیروز شده، و با سرعت بالا شروع به رانندگی میکند. او به حرفهای نوکت خانم که اصرار دارد آرام براند توجهی نمیکند. بعد از مسیری طولانی، آگاه که فکر میکند فیروز او را گم کرده، ماشین را نگه می‌دارد. او از نوکت خانم معذرت خواهی میکند. نوکت خانم که بخاطر تجربه تصادف با همسر سابقش و مرگ او، از رانندگی سریع بدخاطره بوده، از اینکه آگاه او را درک نکرده، و به حرفش گوش نداده عصبانی است و از او خداحافظی میکند و پیاده می شود.
چند لحظه بعد، فیروز ناگهان وارد ماشین آگاه می شود. او بی مقدمه آگاه را متهم به قتل یازده نفر میکند. آگاه ابتدا انکار میکند، اما بعد، در مقابل خواسته فیروز که میخواهد آگاه را مستقیم به دادگاه ببرد، میگوید :«من رو ببر اداره پلیس. وگرنه من جای دیگه نمیام. یا منو می‌بری اداره پلیس و یا به جرم آدم ربایی ازت شکایت میکنم.» فیروز اصرار دارد تا علت قتل های کامبورا را بداند.
جمیل با زحل در حال بحث کردن است. او به زحل میگوید :«تو هیچ جایی نمیری.من نمیزارم تو بری. تو حال منو خوب کردی. نمی‌زارم بری». زحل با درماندگی میگوید :«درسته که یه احساسی بینمون هست. اما منطقی باش. آینده دوا اونجاست. من اونجا خونه دارم.» جمیل با عصبانیت میگوید:« من اون خونه رو خراب میکنم». همان لحظه،فیروز با جمیل تماس گرفته و از پیدا کردن قاتل خبر میدهد. جمیل میپرسد که او کجاست، اما فیروز میگوید:«اول با تو مسأله امو حل میکنم و بعد تحویلش میدم.» جمیل از اینکه فیروز هم از او باج میخواهد عصبی می شود. او به زحل میگوید :«همتون مثل همید. من بهتون خوبی میکنم اما شما بهم خیانت میکنید. تو اصلا به بابات نرفتی.» زحل ناراحت شده و از پیش او می رود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *