خلاصه داستان سریال هدیه قسمت ۳ + زیرنویس و دوبله

U8LpH39uR8s

 

عطیه و اورهان سراغ آدرس پشت عکس می روند. آنها به خانه ای قدیمی می رسند. وقتی در می زنند، مردی در را باز کرده و ادعا میکند که کسی به اسم زهره را نمی‌شناسد و در این محله وجود ندارد. هنگامی که آنها می خواهند بروند، عطیه دوباره صدای خراشیدن می شنود و به اورهان میگوید :«اون مرد یه چیزی رو داره مخفی میکنه.» سپس بی توجه به اورهان به سمت زیر زمین خانه می رود. اورهان گوشه دیوار ایستاده و کشیک میدهد. عطیه وارد زیرزمین شده و خانه ای خرابه و خالی میبیند، در یکی از اتاق ها، زهره نشسته است. زهره او را صدا زده و میگوید:« بالاخره اومدی». عطیه جلو رفته و او را لمس می‌کند تا مطمئن شود که خیالاتی نشده. زهره ادعا میکند که مادر بزرگ اوست، و از او میخواهد که برود و بعداً دنبالش بیاید تا با هم حرف بزنند. عطیه بیرون رفته و با اورهان می روند.
وقتی عطیه به خانه می رود، خانواده اش با نگرانی منتظر او هستند و بخاطر اینکه بی خبر رفته با او بحث میکنند. عطیه میگوید که مادر بزرگش را دیده است. مادر عطیه متعجب شده و میگوید که مادر بزرگش سالها پیش مرده است و اینها بخاطر نخوردن قرص‌ها است. عطیه عصبانی می شود و از دیده خود مطمئن است. او میگوید که فردا با هم به آن خانه بروند و اگر حرفش درست نبود هرکاری که بخواهند میکند و به عنوان یک دیوانه قرص مصرف میکند.
صبح، اوزان به اتاق عطیه که خواب است، می رود. اورهان با عطیه تماس میگیرد، اوزان تماس را رد کرده و شماره اورهان را بلاک میکند. وقتی عطیه بیدار می شود، آنها به سمت خانه زهره می روند. عطیه و خانواده اش وارد زیرزمین می شوند، و خانه ای با وسایل کامل را می‌بینند و اثری از خانه خالی و زهره نیست. عطیه با آشفتگی روی زمین نشسته و بلند بلند گریه میکند.
اورهان با استاد خود به قهوه خانه می رود. او از استاد در مورد اطلاعات دفتر پدرش سوال میکند، اما استاد میگوید که در مورد دفتر و آن زن هیچ چیز نمی‌داند.او سالها با پدر اورهان قهر بوده، زیرا با تصمیماتش در کار باعث شد که به کار او نیز لطمه وارد شود.
آنها دوباره به دکتر می روند و عطیه مجبور می شود دارو مصرف کند. هنگامی که عطیه بیرون می آید، در مقابل دلداری های اوزان، زیر لب میگوید :«ای کاش یک نفر هم حرف منو باور میکرد.» اوزان به او میگوید که همه چیز درست خواهد شد و دوباره روزهای خوب در راه است.
شب وقتی عطیه به خانه می رود اورهان دم خانه می آید و در مورد مادربزرگش می پرسد. عطیه میگوید که چنین کسی وجود ندارد و او دچار توهم شده، اما اورهان حرفش را قبول ندارد. عطیه با کلافگی میگوید:« من دیگه تو این کارا نیستم. می‌خوام به زندگیم برگردم. دارم ازدواج میکنم». او بی توجه به اورهان به خانه می رود.
پدر اوزان که آدم مهمی است و روابط کاری زیادی دارد، دنبال مدارک مربوط به گپکلی تپه است. نوچه او که دفتر استاد را از اورهان دزدیده بود، آن را پیش پدر اوزان برده و تحویل میدهد.پدر اوزان بعد از چک کردن دفتر عصبانی شده، و میگوید که آن کامل نیست و چیزی کم دارد و به نوچه اش مهلت میدهد تا مدارک کامل را پیدا کند.
اورهان به بخش بایگانی دانشگاه می رود تا مدارک پدرش را بردارد. او لابلای حرفهای مردی که آنجا کار میکند، متوجه می شود که پدرش و استاد اونر، بر سر زنی که کور بوده (زهره) مشکل پیدا کرده اند و پدرش حاضر به همکاری نشده است. او میگوید که خودش آن زن را ندیده ولی یکی دیگر از کارکنان به نام حیاتی آن را دیده است. اورهان از شنیدن این داستان شوکه می شود و از آن مرد میخواهد که کسی را که زهره را دیده برایش پیدا کند‌.
عطیه برای روز عروسی آماده می شود. هم‌زمان، اورهان به شدت درگیر حل کردن مسأله گوبکلی تپه است. او شماره آقای حیاتی را پیدا کرده و به دیدنش می رود. آقای حیاتی میگوید که زهره شفاگر بود و زن او را از بیماری شفا داد، اما روحش را بیمار کرد و او روانی شده است و دیگر خبری از او ندارد. همچنین میگوید که پدر اورهان می‌گفت:« این زن قلب تپه است». هنگامی که اورهان میخواهد برود، زن حیاتی که مانند دیوانه هاست، به کوچه آمده و به او میگوید که زهره مخفی شده است و در مسجد انصاری است.
عطیه لباس عروسش را پوشیده و در تالار به همراه مادر و خواهرش نشسته است. آنها در مورد عروسی صحبت میکنند و منتظر شب هستند. ذهن عطیه درگیر است و ذوقی برای عروسی ندارد و مدام خنده های تصنعی بر لب دارد.
اورهان، بیرون خانه زهره که آن مرد ادعا میکند در آنجا زندگی نمی‌کند، ایستاده و کشیک می دهد. هنگامی که آن مرد سوار ماشینش می شود، اورهان نیز با چاقو سوار شده و او را تهدید میکند.
نوچه پدر اوزان دست خالی پیش او می آید. پدر اوزان عصبانی شده و او را در همان تالار عروسی میکشد و جنازه اش را در اتاق رها می‌کند و خونسرد بیرون می آید.
عطیه در مقابل آیینه ایستاده و منتظر آمدن پدرش برای رفتن به محراب است. او در آینه به خودش نگاه کرده و به اتفاقات اخیر فکر میکند و با خودش می‌گوید :«تو خودت چی میخوای؟».
اورهان به اتاق آمده و به عطیه میگوید:« کسی هست که میخواد ببینتت.» او به همراه زهره وارد اتاق می شود. چشمان عطیه از خوشحالی برق می زند.
پدر عطیه دنبال او می رود. همه در سالن منتظر آمدن عروس هستند اما خبری نمی شود. اوزان به اتاق می رود و میفهمد که عطیه رفته و نامه ای گذاشته است.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *