خلاصه داستان سریال کلاغ قسمت ۱۶ + زیرنویس و دوبله

مدت کمی بعد از دیلا، کوزگون هم قفل در ویلا را دستکاری می کند و وارد خانه می شود. او بقیه ی هدیه های دیلا را هم باز می کند. همه چیز خوب پیش می رود و کوزگون سر به زیر و مهربان به نظر می رسد. دیلا جلوی شومینه کنار او می نشیند و درباره ی گذشته اش کنجکاوی می کند و می پرسد چرا در این بیست سال برنگشته؟ کوزگون جواب می دهد: «نخواستم. چون مرده بودم. برای زنده موندن و زندگی کردن به یه چیزی، یه نفری نیاز داشتم. منم شدم آکچا. البته چیزای بدی رو هم تجربه نکردما… » کوزگون به یاد می آورد که در یک روز سرد پاییزی، سگ مهربان و با معرفتی غذایش را با او شریک شده بود. به یاد می آورد که به دست بچه های دیگر کتک می خورد و مدتی هم برای یک باند بچه دزد، گدایی میکرد. او کم کم یاد گرفته بود چگونه از خود دفاع کند و حتی با آدم های بزرگتر از خودش درگیر شود. کوزگون این ماجراها را این گونه برای دیلا تعریف می کند: «دوستای با مرامی داشتم که نونشونو با من تقسیم میکردن. خیلی هوامو داشتن دستشون درد نکنه. به مرور پخته تر شدم… » دیلا با شنیدن خاطرات کوزگون احساساتی می شود و چند قطره اشک می ریزد و خودش را بابت این اتفاقات سرزنش می کند. کوزگون به او می گوید: «تو در حق من بدی ای نکردی که بخوای عذاب وجدانشو داشته باشی. » دیلا به چشم های او خیره می شود و کم کم می خواهد او را ببوسد. کوزگون می گوید: «رفتیم عمق ماجرا! بیشتر از این نریم که نمی تونیم بیایم بیرون. چیزی رو طلب نکن که نمیشه. » دیلا به قلب کوزگون اشاره می کند و می گوید: «چیزی که می خوام طلب بخشش نیست. اینجا اگه جایی هست که بهم تعلق داره من اونو میخوام… انگار عاشقت شدم. » کوزگون نمی خواهد دیلا را ناراحت کند بنابراین به آرامی و با لحنی که باعث دلخوری نشود می گوید: «من عاشقت نیستم. بچه بودیم. هر اتفاقی افتاد تو گذشته موند. سوتفاهم نشه تو زن خیلی خوشگلی هستی… » دیلا با چشمان پر از اشک صورتش را از او برمی گرداند. کوزگون ادامه می دهد: «منم دلم میخواد که عاشق بشم. یه خانواده داشته باشم که حتی جونمو براشون بدم. زنی داشته باشم… اما اون شخص تو نیستی. هیچ وقتم نمی تونی باشی. قلبم برای تو به اون صورت نمی تپه. » پنجاه متر آن طرفتر درست در خانه ی روبرویی آنجا مردی هست که عشق دیلا و نگرانی اش از رابطه ی دیلا و کوزگون او را هم به شهر ساحلی کشانده است. بورا خانه آنها را زیر نظر دارد و می ترسد که رابطه ی دیلا و کوزگون خیلی جدی باشد. دیلا لیوان مشروب به دست به تراس می رود. بورا که او هم روی تراس خانه ی روبرویی ایستاده با دیدن دیلا بلافاصله متوجه ناراحتی اش می شود. دیلا روی صندلی می نشیند و همانجا خوابش می برد. بورا کتش را درمی آورد و آن را به تئو می دهد و می گوید: «سردش میشه. می خوام ببینم چه حسی داره. » کمی بعد کوزگون پتویی را روی دیلا می کشد و او را به اتاق خواب می برد. با روشن شدن اتاق چراغ خواب، بورا مضطرب می شود و دستانش را مشت می کند. کوزگون می خواهد حرف هایی که زده را از دل دیلا در بیاورد و برایش سوپ گرم درست کند. اما دیلا حوصله ندارد و از او می خواهد که بیرون برود. وقتی کوزگون بار دیگر به تراس می رود، بورا هم نفس راحتی می کشد.

کارتال به خاطر آتش سوزی مغازه ۱۳۰ هزار لیر بدهی بالا آورده و در حال رنگ زدن دیوارهای تعمیرگاهش است. علی سراغ کارتال می رود و از او می خواهد از این به بعد مسئول تعمیر ماشین های شرکت آنها باشد. کارتال به علی اعتماد ندارد . قبول نمی کند. علی کارتش را در جیب او می گذارد. در همین حین مریم از راه می رسد و سر علی فریاد می زند و می گوید که از آنجا برود. علی هم سرش را پایین می اندازد و می رود. او در شرکت پدرش مخفیانه گاوصندوق را باز می کند و فیلم ضبط شده رستوران که مدرکی علیه کوزگون است را برمی دارد.

صبح روز بعد دیلا متوجه می شود که کوزگون روی کاناپه خوابیده است. دلش می سوزد و در حالی که برای او قیافه هم گرفته پتویی رویش می کشد. ناگهان کوزگون چشم هایش را باز می کند و بی اختیار دستش را دور گلوی دیلا می اندازد. وقتی که او به خودش می آید و دیلا را رها می کند، دیلا به سرفه افتاده و حسابی شوکه شده. کوزگون خجالت زده، می شود و عذرخواهی می کند. دیلا کیفش را برمی دارد و به شهر برمی گردد.

بورا و پسرش اطلس، برای شام مهمان خانه رفعت هستند. همه خانواده دور یک میز شام می خورند. اطلس با خدمتکارها آرام حرف می زند. رفعت به او می گوید: «پسرم مرد باید صداش بلند بیاد. بلندتر حرف بزن. » بورا از دخالت دیگران در تربیت پسرش اصلا خوشش نمی آید و حرص می خورد. اطلس رو به رفعت می گوید: «یه آقای محترم حرف زدنی صداشو بالا نمیبره. اصلا محترمانه نمیشه. » شرمین می گوید: «اطلس جون عالی هستی. از این رفتار محترمانه یکم به مردهای خونه ما هم یاد بده. » همسر علی، صدا هم حرف های شرمین را تایید می کند. در این میان کوزگون رفعت را صدا می زند و در گوشه ای دکمه سردست را به او می دهد و می گوید: «دیگه جایی واسه ترس وجود نداره. ردی ازت نمونده. » رفعت دکمه را می گیرد، لبخندی می زند ومی گوید: «آفرین کوزگون آفرین. » سپس او را سر میز شام می برد و رو به همه می گوید: «از این به بعد کوزگون محافظ نزدیک منه. دیگه از خانواده به شمار میاد. » کوزگون سر میز می نشیند. علی آنقدر عصبی می شود که با فشار دادن چاقو دست خود را زخمی می کند. بورا پیشنهاد غیر منتظره ای را به دیلا می دهد و از او می خواهد که وکیلش باشد و در پیدا کردن قاتل پدرش کمکش کند. چهره ی رفعت و علی درهم می رود و لقمه در دهان کوزگون گیر می کند. دیلا دوست ندارد پیشنهاد بورا را قبول کند. شرمین اصرار می کند و صدا رو به دیلا می گوید: «اینجوری به خانواده ت کمک میکنی. » دیلا با بی میلی قبول می کند. بعد از شام او با دافنه و اطلس بازی می کند و صدای خنده در خانه می پیچد. بورا به بازی آنها خیره می شود و لبخند می زند. او که همیشه دستکش سیاه دستش می کند، هنگام خداحافظی با دیلا دستکشش را درمی اورد و دستش را به سمت او دراز می کند. شرمین می گوید: «جدی هستی بورا؟ آخه بورا به جز اطلس با کسی تماسی نداره. » دیلا بعد از مکث کوتاهی به بورا دست می دهد. از نگاه های رفعت و علی پیداست که از این حرکت بورا خوششان نیامده. در گوشه ای از حیاط خانه، کوزگون که رفتار بورا باعث حسادتش شده به دیلا می گوید: «یکی جلوی دره که خیلی بهت میاد. جفت خودته. » دیلا می خواهد سیلی ای به صورت کوزگون بزند که کوزگون دستش را می گیرد.

جلوی در، علی به بورا می گوید: «فهمیدم قاتل بابات کیه. کوزگون کشته عمو شرفو. حالا بگو ببینم کوزگونو تو تموم میکنی یا خودم تموم کنم؟  » بورا نگاه خشمگینی به کوزگون می اندازد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *