خلاصه داستان در قسمت آخر عطر عشق چه گذشت؟ آیا جان صنم را از دست داد؟ آیا آیچا دل جان را برد؟ خبر بزرگ لیلا چه بود؟ + زیرنویس و دوبله
از اینکه ۱۹۱ قسمت با مشکی و پاورقیهای سریال ترکی عطرعشق با ما بودید ممنونیم. در این بخش، مروری داریم بر اتفاقات این قسمتها. بخش آخر را هم با هم مفصلتر مرور میکنیم. آیا دل جان را آیچا میبرد ؟ لیلا خبر از خبر بزرگ میداد. به کجا میرسد؟ زندگی آینده جان و صنم به کجا میرسد؟ برای قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز با ما باشید.
عطرعشق داستان زندگی و عشق صنم است.
صنم دختری است سرزنده و مشتاق با رویایی بزرگ.
صنم آرزو دارد روزی به جزیره گالاپاگوس برود و پرنده ی رویاهایش آلباتروس را از نزدیک ببیند.
اما این رویا برای او که یک دختر ساده از محله های پایین شهر استانبول است.
در بقالی کوچک پدرش کار میکند خیلی دور از دسترس است.
تا روزی که از ترس ازدواج مجبور میشود برای کار کردن به یک شرکت برود. او در آنجا به عنوان آبدارچی مشغول به کار شود.
قصه از کجا شروع شد؟
شب تولد دوست دختر رئیس شرکت است. او اشتباهی از جای دیگری سردرمیآورد.
جان که او را با دوست دخترش پلین اشتباه گرفته در تاریکی میبوسد.
جان و صنم بعد از آن شب دنبال هم میگردن.
این بوسه ی تصادفی چیزی را در آنها تغییر داده است.
در این مدت صنم برای تامین پول بدهی مجبور به کاری است.
او برای پول پدرش مجبور میشود جاسوسی جان را برای برادرش امره کند.
بعد از اینکه جان و صنم متوجه می شوند آن شب یکدیگر را بوسیده اند.
صنم از ترس دروغ هایی که به جان گفته حاضر به نزدیک شدن به او نیست.
بعد از این ماجراهای زیادی برایشان اتفاق می افتد. بعد از مشکلات و جدایی ها.
آن ها میفهمند که بدون هم نمیتوانند به زندگی ادامه دهند.
جان در این مدت با باور و اعتمادش به صنم باعث می شود استعدادهای او شکوفا شود.
صنم از یک آبدارچی ساده به یکی از ایده پردازان خلاق شرکت تبدیل شده است.
اما درست جایی که صنم در حال رسیدن به رویاهایش و نوشتن کتابش و ازدواج با جان است.
با نقشه های مادر جان و پسری به نام ایگیت برای همیشه از او جدا میشود.
جان از استانبول میرود. یک سال میگذرد.
صنم دیگر آن دختر سرشار از زندگی که شادی اش مسری بود نیست.
او داستان عشق خودش و جان را به کتابی پرفروش تبدیل کرده است. او هنرمند برتر سال شده است. حالا دور از شهر در یک مزرعه زندگی میکند. جان به استانبول برگشته است. او هم در یک سال گذاشته به تنهایی سفر کرده. آشفته تر و بی انگیزه تر از پیش برگشته است.
جان و صنم تلخی هایی چشیدهاند. آنها با دیدن هم انگار روح در بدنشام دمیده میشود. میفهمند که قصه عشق آنها تمام شدنی نیست. شاید به هم تعلق دارند.
جداییها، جداییها
جان دوباره ماندنی میشود و به صنم ثابت میکند که ایگیت باعث جدایی آنها شده است. روزهای شاد جان و صنم دوباره شروع میشود. اما این پایان ماجرا نیست. جان در یک تصادف حافظه اش را از دست می دهد. حالا صنم را فراموش کرده است. اما صنم تسلیم نمیشود. تمام تلاشش را میکند که جان را دوباره به دست بیاورد.
قسمت آخر سریال عطر عشق در این مدت شرکت ورشکسته ی جان را دوباره راه میاندازد. همه کارمندان را دور هم جمع میکند. اما جان او را به یاد نمیآورد. صنم بعد از همه ی تلاش ها خسته میشود و میپذیرد که شکست خورده است. او همه چیز را رها میکند. برمیگردد به همان بقالی کوچک پدرش که در روزهایی که به نظر خیلی دور میآمدند در آنجا خیال پردازی میکرد. و حالا ادامه داستان…
جان (جان یامان) با آیچا و دوستان او شب نشینی دارند و صنم با سینی چای وارد میشود. جان را مشغول صحبت با آنها میییند. آنها کوهنوردی می کنند.
با جان قرار می گذارند به کوه کایکی در پاکستان صعود کنند. جان از صنم هم می خواهد با آنها همراه شود.
آیچا می گوید: «ولی صنم چیزی از کوهنوردی نمی داند. پس تا کمپ همراهمان باشد. آنجا منتظرمان بماند تا از قله برگردیم.»
همه از جان خداحافظی می کنند. صنم که احساس غریبه بودن دارد به جان می گوید: «چرا باید با تو و آنها به کوه بیایم؟ به چه عنوانی؟ به عنوان همسرت، یا دوس دختر یا عشقت؟ من نه در قلب و نه در ذهن تو جایی ندارم.
تو همه چیز را فراموش کردهای و فقط از طریق داستان من عشقمان را متوجه شدهای. حالا سعی داری عشق ناقصمان را کامل کنی. برای همین عذاب وجدان گرفته ای. انقدر به خودت سخت نگیر.» جان دست او را می گیرد. بغلش می کند تا ببوسد اما صنم می گوید: «واقعا احتیاجی به این کارها نیست. »
صبح زود صنم (دمت اوزدمیر) وسایلش را جمع می کند.
با مهربان خانم خداحافظی می کند و به خانه شان برمی گردد. جان وقتی برای رفتن به آژانس با صنم به خانه او می رود.
آنجا را خالی و سوت و کور می بیند. صنم به محله قدیمی می رسد و با مردم احوال پرسی می کند.
دلش برای همه چیز تنگ شده اما غم سنگینی هم در سینه اش احساس می کند. و وقتی محبوبه در را به روی او باز می کند با چشم اشک آلود او را در آغوش می گیرد. نهاد از دیدن دخترش در خانه ذوق زده شده. حسابی خوشحال می شود.
از صنم می پرسد که آیا با جان دعوایش شده؟ صنم می گوید: نه جان و نه آژانس و هیچ چیز دیگر. عین خیالم نیست. این اواخر فشار زیادی رویم بودو احساس کردم باید کمی فکر کنم و به خودم استراحت بدهم.
جان به شرکت می رسد. سراغ صنم را می گیرد. ولی صنم در شرکت هم نیست. درم به او فیلم مونتاژ شده تبلیغات عطر صنم را نشان می دهد. از این که جان با بی تفاوتی آن را تماشا می کند عصبی می شود. در همین حال امره و لیلا وارد اتاق جان می شوند. امره به او می گوید صنم به خانه پدرش برگشته. دیگر قصد ندارد به مزرعه برود و حتی به شرکت هم نخواهد آمد.» جان با بیخیالی میگوید: این دختر حتما خسته شده. ذهنش به هم ریخته است. فکر نکنم چیز مهمی باشد.
جیجی همیشه آرزوی خوشبختی جان و صنم را دارد. از شنیدن خبر جدایی آنها نفسش بند می آید. مظفر میگوید: «باید با صنم صحبت کنیم.»
صنم صبح به مغازه می رود و به پدرش می گوید که خیال دارد در مغازه کار کند چون نویسندگی و تولید عطر و کار کردن در آژانس باعث می شود ریشه اش را از یاد ببرد! او وارد مغازه می شود و متوجه می شود که چقدر دلش برای آنجا تنگ شده بود. او همیشه دوتا آرزو داشت. یکی این که نویسنده شود. دوم اینکه به گالاپاگوس برود. حالا داشت بقالی می کرد و از هم صحبتی با همسایه ها و مشتری های قدیمی لذت می برد.
آیچا برای دیدن و کنترل فیلم های تبلیغاتی از طرف شرکتش به دفتر جان می آید. آن را می پسندد. موقع رفتن از درم درمورد غیبت صنم می پرسد. درم می گوید: «صنم ترجیح داده دیگر در شرکت کار نکند. » آیچا از شنیدن این خبر خوشحال می شود.
جان برای دیدن صنم به مغازه می رود. صنم به او می گوید: «از آن همه تلاش برای به دست آوردن تو خسته شدم. به آن دختر ساده و پایین شهری بقال برگشتم.» جان میگوید: «ولی تو دیگر آن دختر بقال نیستی.»
صنم جواب می دهد. میگوید «تو هم جانی نیستی که قرار بود من را به جهانگردی ببرد. امیدوارم آینده برای هردوی ما بهتر باشد.»
جان می رود. صنم به تلخی گریه می کند. جان هم گریه اش میگیرد. احساس درماندگی میکند.
موقع صرف غذا، نهاد و صنم با هم قراری میگذارند. اینکه که نهاد در مغازه باشد. صنم هم موتور شارژی بخرد. سرویس دهی اینترنتی را شروع کند.
اما محبوبه که از تصادف می ترسد.
از موتور سواری صنم نگران می شود.
جان به مزرعه برمی گردد. با مهربان خانم درد دل می کند. از سوت و کور بودن مزرعه شکایت میکند. مهربان به او میگوید: به نظر می رسد از رفتن صنم ناراحت هستی. چرا نرفتی احساس واقعیات را به او بگویی؟» جان میگوید: «خواستم بگویم ولی آماده نبودم. » مهربان با لحن سرزنش آمیزی میگوید: پس آماده ای که صنم را از دست بدهی؟
جان با ناراحتی به او خیره می شود. مهربان ادامه می دهد: من مطمئنم که این قصه اینجا تمام نخواهد شد.
آیا آیچا به جان نزدیک خواهد شد؟
در ادامه این سریال پربیننده ترکی، شرکت همه برای ارائه آماده می شوند. درم مثل همیشه داد و بیداد می کند. او همه پرونده ها و فیلم ها و برشورها و عکس ها را یکجا جمع می کند. البته به جان که تازه وارد شرکت شده می گوید که: «یک جلسه حیاتی داریم. باید برویم.»
ایکیپ شرکت ایده فوق العاده به شرکت مشتری که آیچا هم در آن کار می کند وارد می شوند. از طرف رئیس استقبال می شوند. آنها در ارائه خود بسیار موفق عمل می کنند. رئیس شرکت از آنها تشکر می کند. او می گوید: «باید منتظر باشید تا ارزیابی ما هم تمام شود و بعد جواب می دهیم.» بعد از خارج شدن از جلسه، آیچا دست جان را می گیرد.
می گوید: «اگر احتیاج به کمک داشتی من هستم. »
چند دختر که کتاب صنم را خوانده اند با دیدن او به عنوان پیک موتوری ذوق زده شده. عکس یادگاری می گیرند.
آن را در اینترنت نشر میدهند. جی جی اولین کسی است که متوجه می شود صنم پیک موتوری شده است. جیجی آن را به مظفر نشان می دهد.
درم و لیلا و امره که بعد از ارائه به شرکت برگشته اند، به همه مژده می دهند که کارشان را به نحو احسن انجام داده اند و حالا منتظرند که شرکت مشتری بعد از ارزیابی نتیجه را اعلام کند.
جان که هنوز تکلیفش با خودش و صنم مشخص نیست در ساحل می نشیند. فکر می کند. صنم با موتور از راه می رسد. حواسش پرت می شود و از روی موتور می افتد. جان سعی می کند او را به بیمارستان برساند.
صنم خودش را به فراموشی می زند. به جان میگوید که او را نمی شناسد.
خودش را به مغازه می رساند. محبوبه به او میگوید: بهتر است به جای اذیت کردن خود کاری کنی. بعد آن همه تلاش برای نوشتن کتاب و روبراه کردن شرکت. مدتی به تعطیلات بروی. به ذهنت استراحت بدهی.
صنم میگوید: «ولی من نمی توانم در تعطیلات خیال بافی کنم و کتاب بنویسم. پیک موتوری را ترجیح می دهم.»
صنم، مهمان افتخاری
آیچا به شرکت می آید و می گوید: «تبریک می گویم. شما پروژه را گرفتید.»
ادامه می دهد: «امشب در ویلای ایکوزیا جشن گرفتیم. همه شما دعوت هستید. صنم هم مهمان افتخاری ما خواهد بود.». امره در گوش جان می گوید: «باید پیش صنم بروی. صنم را شخصا دعوت کنی. چون ما موقعیت فعلی آژانس را مدیون او هستیم.»
صنم وقتی در مغازه چشمش به جان می افتد به خود میگوید: «اگر جان درمورد افتادنم از موتور چیزی بگوید دیگر مادرم اجازه نمی دهد کار کنم!»
با سرعت خودش را به جان می رساند. با ایما و اشاره به جان می فهماند که چیزی نگوید.
جان میگوید: ما بالاخره موفق به گرفتن پروژه شدیم. آنها جشن گرفتهاند. تو را هم به عنوان مهمان افتخاری دعوت کرده اند. صنم به او تبریک میگوید. ولی دعوتش را قبول نمی کند. جان میگوید: ولی این عطر و کرم مال توست. اگر نیایی به نظر عجیب خواهد رسید.
صنم می گوید: «لیلا از طرف من آنجا خواهد بود.»
امره به همه خبر می دهد که صنم به جشن نمی آید. مظفر داد می زند. میگوید که صنم حتما باید حضور داشته باشد. جیجی مصمم و جدی میگوید من صنم را به جشن خواهم آورد. تنها کسی که از نیامدن صنم به جشن خوشحال می شود آیچا است.
نهاد سفارش جدیدی برای ویلای ایکوزیا دریافت می کند. صنم با عجله سفارشات را آماده میکند. راه می افتد.
در جشن همه هستند و جان هم آمده. آیچا امیدوار است امشب دل جان را ببرد.
درم متوجه رفتار آیچا برای جلب توجه جان شده. جی جی و مظفر اشاره می کند. جی جی می گوید دقیقا مثل یک شکارچی رفتار می کند.
مظفر می گوید که او خیلی فرصت طلب است.
صنم به ویلا می رسد و با سفارشات در دست وارد ساختمان می شود.
درست در وسط جشن با دهانی باز می ایستد و به کارمندهای شرکت خیره می شود.
لیلا جلو می رود و به او خوش آمد می گوید.
آیچا که در گوشه ای با جان مشغول صحبت است از دیدن صنم ناراحت می شود.
جی جی و مظفر از خودشان راضیاند. چون موفق شده اند صنم را بالاخره به جشن بکشانند.
همگی صنم را مورد تشویق قرار می دهند.
صنم به دستشویی می رود. جان هم پشت سرش.
جان میگوید: «ما می توانیم درست مثل گذشته کنار هم باشیم.»
صنم میگوید: «ولی از گذشته چیزی در ذهن تو نمانده. »
صنم بدون این که به محبوبه خبر بدهد دیر کرده.
آنها به شدت نگران او هستند. محبوبه به لیلا زنگ می زند.
لیلا تصویر صنم با لباس کار را نشان او می دهد. محبوبه از صنم می خواهد که فورا به خانه برگردد.
صنم در قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز، از آیچا به خاطر دعوت تشکر می کند.
از مهمانی خارج می شود. امره و لیلا تلاش می کنند او را منصرف کنند.
صنم لباس کارش را بهانه می کند. جان از پشت سر می آید.
دست او را می گیرد. میگوید که بماند.
صنم میگوید: «دلیلی برای ماندن ندارم.»
جان او را بغل می کند.
میگوید: «نمی خواهم تو را از دست بدهم.» صنم با بغض میگوید: تو من را رها خواهی کرد.
چون تو آلباتروس هستی.
ولی حیف که آلباتروس من نیستی.
می رود.
جان چشمش به ایچا می افتد. او در گوشه ای منتظر اوست.
آیچا می گوید: اگر می خواهی جایی برویم و با هم باشیم. جان تشکر می کند و میرود.
صنم به خانه می رسد. پدرش را گرسنه و عصبانی و منتظر می بیند.
به مادرش می گوید: حق با تو بود. بهتر است چند روزی به تعطیلات بروم. به شهر قبلی مان بروم.
بلیط هم گرفته ام. محبوبه و نهاد خوشحال می شوند.
بعد از دو روز صنم از خانواده اش خداحافظی میکند. به ایستگاه قطار می رود.
جان او را تعقیب می کند. خودش را به او می رساند. دست صنم را در دستانش میگیرد.
می گوید درست است چیز زیادی در ذهن ندارم.
ولی دو روز است نخوابیده ام. فکر کردم بدون تو زندگی برایم ممکن نیست. مگر چندتا مرد توی دنیا هست که دو بار عاشق یک زن شوند؟
صنم نگاهش می کند. با اشتیاق لب های او را می بوسد.
محبوبه به امره می گوید: «تو و جان آدم های خوبی هستید و ما هردوی شما را دوست داریم. ولی قبول کن جان صنم را خیلی ناراحت کرده.
نهاد میگوید: «تو خوب میدانی که دختر من آدمی نیست که برای هیچ و پوچ از عشق خود بگذرد.»
امره می گوید: ولی با همه این حرف ها آنها هنوز عاشق هم هستند. لیلا جیغ زنان از راه می رسد. خبر میدهد. که آنها دوباره با هم آشتی کردهاند. محبوبه و نهاد متعجب و خوشحال می شوند.
مردم محله به انها تبریک می گویند.
لیلا به درم زنگ می زند و این خبر را می دهد. کارمندهای شرکت شروع به رقض و پایکوبی میکنند. جی جی از شدت خوشحالی نعره می زند. در همین حال آیچا وارد شرکت می شود. درم به او قضیه را می گوید. آیچا با ناامیدی می رود.
صنم از مسافرت منصرف میشود. به همراه جان به ساحل می رود. او به جان می گوید: «دیگر بعد از این از هم جدا نشویم.»
جان به او اطمینان می دهد. صنم می گوید: «یادت می آید بعد از تور جهانگردی چه برنامه ای ریختیم؟»
جان در این بخش از قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز می گوید: چیزی یادم نمی آید.
ولی بعد از تور به آن هم می رسیم.
جان هنگام شب صنم را به خانه می رساند. ملاحت با دیدن آنها تبریک می گوید.
صنم وارد خانه میشود. نهاد او را در آغوش میگیرد.
میگوید: «بعد از آن همه سختی، سرنوشت شما را به هم رساند.»
محبوبه هم می گوید: «چشم هایت مثل ستاره می درخشند…. »
جان صبح زود از خواب بیدار می شود و خاطرات در ذهنش مثل رودی جاری می شود و از حالات خودش متعجب می شود.
لیلا و صنم به دیدن مهربان خانم می روند و صنم به او مژده می دهد که با جان آشتی کرده.
مهربان می گوید: خودم متوجهش شده بودم. چون وقتی جان دیشب به مزرعه برگشت. آنقدر خوشحال بود.
که من فهمیدم آشتی کرده اید. دیگر جدا نشوید.
جان با پدرش تماس می گیرد تا خبر خوش را به او بدهد. ولی عزیز خان پاسخ نمی دهد.
امره به جان چیزی میگوید. این دفعه دیگر خیالم راحت باشد که پدر به خاطر بیماری به خارج برنگشته؟
جان به او قول می دهد. که حقیقت را گفته. در ضمن می گوید: بیماری پدر برای قبلا است. او الان حالش کاملا خوب است.
امره با تعجب می گوید: «مگر تو همه چیز را فراموش نکرده بودی؟»
جان لبخندی می زند. با امره پیش دکتر معالجش می رود. دکتر با شنیدن شرح حال او چیزی میگوید. ممکن است یک حادثه باعث این تغییر شده باشد. یا قسمتی از احساسات تو برگشته باشد. جان می گوید دوباره عاشق دختری شدم که دو سال پیش هم عاشقش بودم.
امره برادرش را محکم در آغوش می گیرد.
درم، در قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز به چه میاندیشد؟
او از لجبازیهای جیجی و مطفر دیوانه شده. با جان تماس می گیرد.
از او می خواهد فکری به حال آن دو بکند. جان و امره و صنم و لیلا به شرکت برمیگردند. جان به مظفر و جیجی می گوید یا آشتی میکنید. یا هردو اخراجید.
آنها که ترسیده اند قول می دهند که دیگر دعوا نکنند. جان به امره اشاره می کند. درمورد برگشتن حافظه اش به کسی چیزی نگوید.
چون می خواهد سر به سر صنم بگذارد.
صنم و جان در دفتر تنها میمانند. صنم می گوید. دیگر تبدیل به یک رئیس جدی شده ای. جان نگاهی می کند.
میگوید خاطره ای به ذهنم رسید. میگوید: یادم می آید یک بار با تو به کنسرت گروه راک رفته بودم.
صنم عصبی می شود. می گوید: من از موسیقی راک متنفرم. حتما با پلین رفته بودی.
داد می زند: دیگر این فریب کاری را بس کن. هرچه را که دوست داری به خاطر می آوری. ولی هیچ خاطره ای از من در ذهنت نداری.
او از اتاق بیرون می رود.
جان و امره در گوشهای به صنم و حرف های او می خندند. امره می گوید: خیلی عصبی اش کردی. جان می گوید: خیلی بامزه است. ولی من درمورد برگشت حافظه م چیزی نمی گویم. خودش متوجه شود.»
جان وسط شرکت می رود. او می گوید: «برای موفقیت شرکتمان می خواهم جشن کوفته خام در ویلای خودم ترتیب بدهم.
صنم به مادرش زنگ می زند. درمورد جشن میگوید. ادامه می دهد که آنها و ملاحت را هم دعوت کرده.
هنگام عصر اس. جان در ویلای خودش است. مشغول درست کردن کوفته خام به همراه مهربان خانم است.
جی جی و درم و مظفر از راه می رسند. جان کوفته را پر فلفل می کند. به صنم میگوید: «اولین کوفته را تو باید بچشی.»
نهاد و محبوبه و ملاحت هم از راه می رسند. جان اولین کوفته را جلوی صنم می گذارد. از او می خواهد آن را امتحان کند. صنم به محض خوردن قیافه اش قرمز می شود. با اشاره دست به همه می فهماند که نخورند.
جان در قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز به صنم میگوید: «من طبق دستور طبخ خودت درست کردم. »
صنم در این قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز یاد روزی میافتد. روزی که برای جان کوفته خام تندی درست کرده بود. یادش میآید که جان همه را خورده بود. ناگهان داد می زند: «تو همه چیز را به خاطر میاوری». جان چه میگوید؟. میگوید «انگار. بعد از این که به تو ابراز عشق کردم همه چیز را به خاطر آوردم.»
صنم از هیجان چشم هایش پر از اشک می شود. جان را می بوسد.
امره شخصیت متفاوتی از ابتدای سریال دارد. در قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز از جایش بلند می شود.
میگوید: «من برای شما سورپرایز دارم!». بساط کباب را به راه می اندازد.
صنم از خوشحالی برگشتن حافظه جان در پوست خود نمی گنجد. امره همه را جمع می کند. میگوید: به خاطر پشت سر گذاشتن دو سال دیوانه کننده به سلامتی هم بنوشیم.
در همین حال صدای وزوزی می آید. پهبادی از آسمان آرام آرام فرود می آید.
صنم که حسابی ترسیده از جان می خواهد آن را از بین ببرد. انگشتری به انتهای پهباد آویزان شده. جان آن را برمی دارد. زانو می زند. از صنم تقاضای ازدواج می کند.
صنم میگوید: اگر تا آخر عمرمان فراموشم نکنی قبول میکنم. ولی باید از پدر و مادرم من را خواستگاری کنی.
محبوبه که عاشق این سنت های زیباست.
میگوید به شرطی که با دست گل و شیرینی بیاید قبول می کند.
جان حلقه را به انگشت صنم می کند. همه آنها تبریک می گویند.
آنها را می بوسند. فردا هم همگی در خانه نهاد برای خواستگاری جمع میشوند.
صنم با عجله سینی قهوه را به اتاق می آورد. پخش میکند.
جان از مهربان می خواهد مراسم را شروع کند. مهربان هم هست. او هم صنم را برای جان خواستگاری میکند. نهاد با سرعت جواب بله را می دهد.
وقتی صنم می گوید: «چرا عجله میکنی مگر از من خسته شده ای؟
نهاد، نقش پدر صنم را در سریال عطر عشق یا همان پرنده سحرخیز یا پرنده خوش اقبال بر عهده دارد.
میگوید: شما مدام در حال قهر و َآشتی بودید. من میترسم دوباره قهر کنید.
مراسم به خوبی و خوشی تمام می شود. چند روز بعد هم در مراسم سادهای جشن عروسی هم برگزار میشود.
عروس و داماد را به خانه جدیدشان یعنی مزرعه بدرقه میکنند.
بعد از یکسال صنم بچه های سه قلو دنیا می آورد.
آنها یک خانواده ی کامل می شوند. همه چیز همانطور می شود که صنم در داستانش نوشته بود.
آنها در کنار دو دختر و پسرشان خوشبخت و خوشحال زندگی می کنند. این قسمت آخر سریال عطر عشق پرنده سحرخیز است.