خلاصه داستان سریال استانبول ظالم قسمت ۳۹ + زیرنویس و دوبله
wtoZnvGlvc8
آگاه به خانه می رود و با دیدن ماشین پلبس گمان میکند که ندیم پیدا شده اما مسئله چیز دیگریست. شنیز میگوید که جمره تعدادی از عتیقه های خانه را دزدیده و برده. پلیس میگوید اگر این عتیقه ها در جایی فروش بروند، میتواند جمره را گیر بیندازد. سحر مدام میگوید: « دختر من همچین کاری نمیکنه. من بچم رو خوب میشناسم. اون چشمش دنبال پول کسی نیست» آگاه او را بیرون میکند و همراه پلیس به اتاقش میرود. سحر به نورتن میگوید: « آخرین بار تو دختر منو دیدی. تو بگو اون همچین کاری کرده یا نه.» نورتن میداند جمره اینکار را نکرده اما سکوت میکند.
جنک و شنیز در حال پذیرایی در مورد اتفاقات اخیر صحبت میکنند. شنیز میگوید: « منم مثل سحرخانم هستم. بچه مو خیلی خوب میشناسم. تو پسر ترسوی منی که دوست داری گناهاتو گردن یکی دیگه بندازی و فرار کنی. همه کارایی که کردم بخاطر تو بوده و الان شدم آدم بد. تاحالا فکر کردی اگه جمره حال ندیم رو خوب کنه میخوای چیکار کنی؟ اگه ندیم صحیح و سالم بیاد این خونه و یادش بیاد که تو باعث شدی از هشت سالگی نتونه راه بره چیکار میکنی؟» جنک لبخندی میزند و به مادرش میگوید که تمام اموال، ویلا و شرکت برای ندیم است و شنیز میترسد که با خوب شدن ندیم آنها را از دست بدهد. شنیز تکذیب میکند و میرود. نریمان که فالگوش ایستاده حرف های جنک را میشنود.
جمره و ندیم در ساحل زیر نور ستاره ها درازکشیده اند. جمره از پدرش میگوید که در گذشته به ستاره ها نگاه میکردند. او میگوید بعضی آدم ها در تاریکی خود گم میشوند و راه نجاتی برایشان نیست. بعضی ها مانند یک ستاره در دل تاریکی ها تلاش میکنند تا نورشان دیده شود. بعضی دیگر دوست دارند از تاریکی بیرون بیایند اما میترسند. مانند جنک که در تاریکی خودش گم شده است.
صبح روز بعد، نریمان حرف هایی که شب گذشته شنیده بود را به جرن خبر میدهد. او میگوید: « بیخودی نبود که شنیز ندیم بیچاره رو اذیت میکرد. آگاه کاراچای از خودش هیچی نداره. همه چی برای برادرش بوده و الان برای ندیمه. تو روی گنج نشستی. حواستو جمع کن. حق نداری طرف جنک بری»
جمره و ندیم شب را در چادر گذرانده اند. ناگهان ندیم دچار تشنج میشود و کسانی که در ساحل بودند آمبولانس خبر میکنند. جمره میگوید که نیازی به آمبولانس نیست و با ندیم از آنجا دور میشود. او نمیخواهد جایی دیده شوند. جمره که ناراحت است میگوید: « یادم نبود تو اصلا نباید داخل چادر بمونی. اینا همش تقصیر منه. تورو وارد چه وضعیتی کردم. نه پولی داریم نه جایی برای موندن. حتی نمیدونم چطوری شکم مون رو سیر کنیم.» ندیم به سختی و تیکه تیکه میگوید: « تو.. منو.. نجات دادی» جمره از این حرف انرژی میگیرد و به او قول میدهد همیشه یکدیگر را نجات دهند.
ندیم به پشت ویلچر اشاره میکند که جمره جیب آن را چک کند. دکمه های سر دستی که برای پدر ندیم بود و در روز عروسی از عمویش هدیه گرفته آنجاست. ندیم میخواهد بفهماند که جمره آنها را بفروشد اما جمره میگوید: « میدونم اینا برای تو با ارزش هستن. فعلا تلاشمو میکنم که پول جور کنم»
آنها با مسافرخانه ای روبرو میشوند که آگهی استخدام گارسون زده است. جمره همراه ندیم وارد حیاط میشوند و به زنی بنام (خدیجه) که صاحب آنجاست خود را معرفی میکند. او به دروغ میگوید که ندیم برادرش است و خانواده شان را از دست داده اند. برای همین درخواست میکند در ازای کار کردن اتاق کوچکی به آنها بدهد. زن قبول میکند و به جمره که حتی کارت شناسایی ندارد اتاق میدهد.