خلاصه داستان سریال ترکی سیب ممنوعه قسمت ۸۱ + زیرنویس و دوبله

فروشنده ماشین، آقای دوندار به همراه کارکنانش، چند ماشین برای انتخاب زینب دم شرکت می آورد و منتظر آمدن اوست تا عذرخواهی کند. وقتی زینب و جانر و امیر دم شرکت می آیند، او جلو آمده و بابت برخورد روز قبلش از زینب معذرت خواهی میکند. زینب از کاری که او انجام داده کفری می شود و قبول نمیکند که ماشینی انتخاب کند. او در نهایت به خاطر اصرار آقای دوندار، میگوید که بعداً خودش به نمایشگاه سر خواهد زد. علیهان دم شرکت رسیده و آنها را می‌بیند. او جلو آمده و میگوید ««زینب مشکلی هست ؟ » دوندار عصبی شده و میگوید:« به شما ربطی نداره.» علیخان عصبانی می شود. دوندار سریع دستش به سمت اسلحه اش روی کمر می رود. علیهان از دیدن فرد ارازل عصبی می شود
زینب به او میگوید :«درست میگن به شما ربطی نداره.» علیهان حرصش میگیرد و می رود. زینب نیز با جانر و امیر به بالا می روند.
اندر به شرکت می آید و به جانر خبر میدهد که قرار است مصاحبه ای انجام دهد و به گروه فیلمبرداری گفته است که به شرکت علیهان بیایند. او سریع پیگیر اتاق زینب می شود تا بداند کجاست. سپس به اتاق علیهان می رود و در مورد مصاحبه به او خبر میدهد. علیهان از این کار خودسر اندر عصبی شده و به او اجازه تکرار آن را نمی‌دهد.
هنگامی که گروه خبرنگاران می آیند، اندر به عمد مقابل زینب شروع به تعریف از عشق علیهان نسبت به خودش میکند. زینب عصبی شده و بیرون می رود. هاکان پیش او می آید و میگوید :«می‌دونی که هیچکدوم از حرفاش درست نیست». زینب میگوید:« درست باشه یا نه، من دیگه حالم به هم میخوره». و می رود.
در خانه، اریم دوستانش را می آورد. آنها که از نظر فرهنگی خیلی متفاوت و ارازل هستند، خانه را به هم می‌ریزند. آیسل خانم که از دست آنها متعجب شده به اتاق ییلدیز می رود و به او میگوید که دوستان اریم خیلی عجیب هستند. وقتی ییلدیز پایین می آید و وضعیت آنها را میبیند با عصبانیت آنها را از خانه بیرون میکند. اریم عصبانی میشود و میگوید:« جواب این کارت رو پس میدی.»
شب، آقای دوندار این بار دم خانه زینب، با دسته گلی برای عذرخواهی می آید. جانر و امیر چه قصد اذیت کردن زینب را داشته اند در خانه او قایم شده تا او را بترسانند. دوندار وارد آپارتمان شده و وقتی در خانه زینب را باز میبیند، وارد می شود.
جانر و امیر او را میترسانند و دوندار سریع اسلحه اش را در می آرود. همان زمان زینب به خانه رسیده و از دیدن وضعیت شاکی می شود. او بی توجه به آنها وقتی میفهمد در باز بوده، دنبال سگش کاژو میگردد. او میفهمد که سگش فرار کرده. همگی به کوچه می روند تا دنبال کاژو بگردند، اما خبری از او نیست. در دامپزشکی، دکتر با علیهان تماس میگیرد و میگوید که سگ او که مشخصاتش روی او نوشته شده بود، پیدا شده است. علیهان به کلینیک رفته تا سگ را تحویل بگیرد. همزمان، زینب، جانر و امیر و همچنین دوندار که همگی با هم دنبال کاژو می‌گشتند، وارد کلینیک می شوند . علیهان میخواهد کاژو را به زینب بدهد اما با دیدن دوندار، کفری شده و کاژو را با خودش به خانه می برد.
هالیت وقتی به خانه می آید، با عصبانیت سراغ ییلدیز رفته و بخاطر اینکه دوستان اریم را از خانه بیرون کرده بود با او دعوا میکند. ییلدیز توضیح میدهد که دوستان اریم مناسب او نبودند. هالیت به او با کنایه میگوید:« همه به من می‌گفتند تو هم مناسب من نیستی اما باهات ازدواج کردم. از این به بعد در مورد مسایل اریم همیشه حق با اونه». ییلدیز ناراحت شده و از اتاق بیرون می رود. او حتی حوصله سر و کله زدن با زهرا را ندارد و شدیداً احساس تنهایی میکند.
صبح، ییلدیز قبل از بیدار شدن هالیت چمدانش را جمع کرده و برای چند روز به ساپانجا، شهری در اطراف می رود. زهرا او را هنگام رفتن به پیاده روی با کمال میبیند.
او وقتی پیش کمال می رود، در مورد رفتن بی اجازه ییلدیز به ساپانجا خبر میدهد. کمال زهرا را به بهانه کار، تنها میگذارد و دنبال هتل ییلدیز میگردد، و خودش را به ساپانجا می رساند.
هالیت وقتی از خواب بیدار میشود نامه ییلدیز را می‌بینید، او از دست خودسری ییلدیز عصبی می‌شود. سر میز صبحانه، اریم بخاطر جبران دیروز،دوستانش را برای صبحانه دعوت میکند. وقتی هالیت دوستان او را می‌بیند، به اریم میگوید که آنها ارازل هستند و در حد اریم نیستند. او از اریم میخواهد با آنها قطع رابطه کند، و تازه به ییلدیز حق میدهد. او بعد از صبحانه راهی ساپانجا می شود.
کمال به هتل ییلدیز می رسد، او وارد اتاق ییلدیز که خیلی ناراحت است می شود، و سعی میکند به او دلداری بدهد و به او میگوید که همیشه در مشکلات کنار او است.
علیهان، کاژو را به اتاق زینب می برد. او پیش زینب می رود ولی زینب اصرار دارد تا او را بیرون کند. علیهان میگوید:« همه چی رو برات تعریف میکنم اما بعدش باید منو ببخشی.»
کمی بعد، هالیت به اتاق ییلدیز می رسد و در می زند. کمال هول شده و میخواهد از تراس بیرون برود اما در تراس قفل است. ییلدیز با خودش فکر میکند :«ما رو میکشه.»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *