خلاصه داستان سریال ترکی عطر عشق / پرنده سحرخیز قسمت ۱۶۳ + زیرنویس و دوبله

yMDSSAqRTtQ
لیلا و امره با هم قرار گذاشته اند که رقص تانگو یاد بگیرند. برای همین از خانه بیرون می روند ولی امره با دیدن بچه های شاد در پارک به لیلا می گوید که:« من بچه خیل دوست دارم. وقتش رسیده که بچه دار شویم.» برای لیلا کاری پیش می آید و او به امره می گوید در کلاس رقص همدیگر را می بینیم. امره در کلاس رقص هدیه ای به لیلا می دهد و با صدای بلند از او می خواهد که او را با به دنیا آوردن بچه هایشان خوشبخت ترین مرد دنیا کند. بعد از پایان کلاس رقص لیلا به امره می گوید: «تو بهترین و لوس ترین پدر دنیا خواهی شد.»

در مزرعه همه در تلاش هستند تا پروژه ای را که در مورد عطر صنم هست را به جایی برسانند و آن عطر را به عنوان برند ثبت کنند. درم که بیشتر از همه مشتاق است تا جان و صنم ناراحتی هایشان را پشت سر بگذارند می گوید: «همه باید عطرها را بو کنیم و نظرمان را بگوییم.» اول جان عطر را بو می کند و اما جز نگاه کردن به صنم و مرور خاطره های خوب در ذهن چیزی برای گفتن ندارد. صنم می گوید: «عطرها بیشتر برای ما خاطره هستند.» درم می گوید: «باید برای این عطر اسم هم انتخاب کنیم.» در همین حال ایگیت از راه می رسد و به صنم می گوید باید در ساحل او را ببیند. جی جی و مظفر تصمیم می گیرند که سر از کار ایگیت دربیاورند. از آن طرف عزیزخان به مهربان می گوید: «جان و صنم هیچ وقت تنها نیستند و همیشه دور و برشان پر از آدم است. اگر هم تنها باشند دعوا می کنند.» مهربان می گوید: «این امیدوارکننده است. چون اگر وقتی با هم هستند سکوت کنند دیگر نمی شود کاری برایشان انجام داد.» صنم از همه خداحافظی می کند و برای دیدن ایگیت به ساحل می رود و جان با نگرانی نگاهش می کند. ایگیت برای صنم میزی چیده و به او می گوید: «نتوانستم درست و حسابی پیشنهادم را مطرح کنم.» و انگشتری را به طرف صنم می گیرد و دوباره از او درخواست ازدواج می کند. صنم می گوید: «ولی ما باید صحبت کنیم.» در همین هنگام جی جی و مظفر از راه می رسند و خواستگاری ایگیت را به هم می ریزند. ایگیت عصبی می شود و در حالی که به صنم یادآوری می کند که امروز در رستوران با نویسنده ای قرار ملاقات داریم با خشم آنجا را ترک می کند. صنم مظفر و جی جی را بغل می کند و از آنها به خاطر اقدام به موقعشان تشکر می کند.

بولوت که در حال ورزش کردن و دویدن است به جان می رسد که او هم مشغول ورزش کردن است. جان به بولوت بطری آب می دهد و می گوید: «فکر کنم دوست ایگیت هستی.» بولوت می گوید: «آره. او آدم خوبی است و تا حالا ندیده ام کسی را اذیت کند ولی در مورد تو چیزهایی شنیده ام که باعث شده زیاد از تو خوشم نیاید.» جان با او دست می دهد و می گوید: «من از آدم های صادق خیلی خوشم می آید.»

امره و لیلا هر دو هم زمان به جان و صنم زنگ می زنند. صنم به لیلا می گوید: «من به ایگیت هرگز جواب مثبت نمی دهم. ولی جان هم عین خیالش نیست و کم مانده شاهد عقد ما هم باشد.» جان هم به امره می گوید: «با شناختی که از صنم دارم به ایگیت جواب منفی خواهد داد ولی نمی دانم چرا هنوز منتظر است. اصلا برایش مهم نیست که من چه احساسی دارم و چه فکری می کنم.»

عزیزخان و مهربان خانم به خانه صنم می آیند. مهربان بچه نوزاد یکی از دوستانش را به صنم می سپارد و می گوید: «ما کاری برایمان پیش آمده. از تو خواهش می کنم امشب را مراقب این بچه باشی.» صنم نگران می شود ولی خواهش مهربان را هم قبول می کند و می گوید تلاشش را خواهد کرد. ولی با اولین گریه ی بچه دست و پایش را گم می کند. مهربان خانم برای اینکه مشکلی برای نوزاد پیش نیاید در اتاق صنم دوربین می گذارد و می رود.

در خانه نهاد سر میز شام نهاد و محبوبه وقتی می شنوند که لیلا حامله نیست و امره و لیلا دوست دارند که در خانه جدیدشان بچه دنیا بیاورند ناراحت می شوند و میز غذا را ترک می کنند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *