خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۱۰۱ + زیرنویس و دوبله

ایوب صبحانه می خرد و دوباره به انبار بر می گردد و جواب فریادها و بد و بیراه های شیما را با شوخی و خنده می دهد. او به شیما می گوید:« تو اشتباه متوجه شدی. من یه نقشه ای کشیدم من به زنم و تو هم به شوهرت می رسی. برد برده!»
بارکین به کادیر زنگ می زند و می گوید که ایوب از تیمارستان فرار کرده است. کادیر که تازه متوجه درستی حرفهای شیما شده بلافاصله از جا برمی خیزد و موضوع را به گلپری می گوید. در همین حال ایوب با او تماس می گیرد. کادیر با عصبانیت می گوید:« زود بگو شیما کجاست. اگه به تار موی اون زن آسیبی برسه…» او به پیشنهاد ایوب صدا را روی اسپیکر می گذارد تا گلپری هم در بحث شرکت کند. ایوب با خنده ازدواج آنها و عروس شدن گلپری را تبریک می گوید و رفته رفته لحنش تندتر می شود و خطاب به گلپری می گوید:« هفت سال همش تو حسرت تو و بچه هام سوختم. تا فکر کردم بهتون رسیدم فهمیدم که هم فکرت و هم دلت پیش کس دیگه ست. فکر کردی راحته؟» او فریاد می زند و می گوید که حساب این کار را با کادیر تسویه خواهد کرد و اینبار خطاب به کادیر ادامه می دهد:« تو زن منو دزدیدی منم زن تو رو دزدیدم. یه ساعت دیگه گلپری رو بیار اینجا و زن خودتو ببر. اگه به پلیس خبر بدی شیما می میره.» او آدرس انبار را هم به آنها می دهد. کادیر پس از این تماس بلافاصله از خانه خارج می شود تا سراغ پلیس برود و از گلپری هم می خواهد که در خانه بماند.
گلپری به بدریه زنگ می زند و با اصرار و خواهش از او می خواهد که به خانه بیاید و چند ساعتی مراقب جان باشد. سپس خودش از جان خداحافظی می کند و او را محکم در آغوش می گیرد. جان که صحبتهای او و ایوب را شنیده نگران می شود و از مادرش قول می گیرد که حتما به خانه برگردد.
حسن طبق قراری که با دوروک گذاشته بود جلوی مدرسه با او درگیر می شود. دو نفر از دوستان دوروک هم به او کمک می کنند. حسن هر سه تای آنها را کتک می زند و خودش هم چند مشت می خورد. بچه های مدرسه دور آنها جمع می شوند. نگهبان همه را پراکنده می کند و آرتمیس هم به سمت حسن می دود و او را در آغوش می گیرد سپس با عصبانیت شروع به سرزنش کردنش می کند و می گوید:« تلافی این وضعیت رو می خوای سر اطرافیانت خالی کنی؟! نمی تونه اینجوری ادامه پیدا کنه.» حسن احساس می کند که منظور آرتمیس تمام کردن رابطه شان است بنابراین می خواهد راهش را بگیرد و برود که در همان موقع بدریه با او تماس می گیرد و از حسن می خواهد فورا پیشش بیاید. حسن و آرتمیس با هم پیش بدریه و جان می روند. بدریه که خودش ماجرا را از زبان جان شنیده به آنها می گوید که ایوب فرار کرده و شیما را دزدیده و گلپری هم برای نجات شیما رفته تا خودش را تسلیم ایوب کند. آرتمیس و بدریه نگران مادرهایشان هستند و حسن هم می گوید که اینبار واقعا ایوب را خواهد کشت. جان آدرس انبار را به آنها می دهد. حسن همه را سوار ماشینش می کند و به سمت انبار راه می افتند. از طرفی کادیر هم همراه ماموران به طرف انبار حرکت می کند.
گلپری وارد انبار می شود و ایوب درحالی که چاقو را روی گلوی شیما گذاشته جلوی او ظاهر می شود. شیما از ترس زبانش بند آمده. گلپری و ایوب مدتی جر و بحث می کنند و گلپری سختی هایی که کشیده را یادآوری می کند و از او می خواهد که شیما را رها کند. در همین فاصله بچه ها به سمت آنها می دوند. گلپری جلوی جلوتر رفتن آنها و مخصوصا حسن را می گیرد تا ایوب را برای صدمه زدن به شیما تحریک نکنند. ایوب می گوید که شیما را رها خواهد کرد به شرطی که گلپری جایش را با او عوض کند. گلپری با چشمان پر از اشک با بچه ها خداحافظی می کند و آنها را در آغوش می گیرد و با مهربانی از آرتمیس هم می خواهد که مراقب پدرش باشد و او را بیشتر درک کند. ایوب شیما را ول می کند و در عوض چاقو را روی گلوی گلپری می گذارد.

بدک نبود

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *