خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۱۰۳ + زیرنویس و دوبله

ایوب که تحت تعقیب است با پدرش تماس می گیرد و او را تهدید می کند و می گوید: «یه چرت و پرتایی گفتی به حسن! گفته بودی پشتمی و منم باورت کردم اما دروغگویی. میام سراغت. میام! » یعقوب خان که از این حرف ها ترسیده همه ی آدم هایش را مسلح می کند و از آنها می خواهد که حواسشان را بیشتر جمع کنند.
شیما نیمه شب از روی تخت بیمارستان بلند می شود و از لای در اتاق گلپری، او و کادیر را دست در دست هم می بیند و ناراحت می شود.
حسن می خواهد با پدربزرگش خصوصی صحبت کند. او به یعقوب خان می گوید: «یادته بچه که بودم می گفتی خانواده ناموس انسانه. اگر ایجاب کنه برای محافظت از اونا باید جلوی گلوله، سپر بشی. اگه ایجاب کنه، گلوله میشی و میباری رو سر دشمن. » یعقوب خان می گوید که هنوز هم سر حرف هایش است. حسن ادامه می دهد: «مشکلی با سپر شدن جلوی گلوله ندارم ولی بلد هم نیستم گلوله شلیک کنم. » یعقوب خان لبخندی می زند و می گوید: «حسنم… شیرپسرم تو دلت شلیک کردن می خواد؟ » او شلیک کردن را به حسن یاد می دهد. حسن خیلی سریع یاد می گیرد و یعقوب خان با افتخار به او نگاه می کند.
صبح وقتی کادیر، گلپری را به خانه می رساند، ایوب آنها را زیرنظر دارد. گلپری در خانه هم آرام نمی گیرد و مضطرب است. کادیر او را نوازش می کند و می گوید: «امروز کم مونده بود از دستت بدم. خیلی حالم بد شد. برای اولین بار اینجوری خودمو بیچاره حس کردم. نتونستم نفس بکشم. »
جان، شب کابوس دیده و جایش را خیس کرده است. سونا او را سرزنش می کند. جان خجالت زده می شود و ملافه را جمع می کند تا خودش آن را بشوید. کادیر وقتی موضوع را می فهمد به جان که با شرمندگی در گوشه ای نشسته می گوید: «از این اتفاقا پیش میاد دیگه. ناراحت نشو. »
بدریه که قصد دارد در مدرسه آرتمیس ثبت نام کند همراه حسن به آنجا می رود. آرتمیس آنها را می بیند و سلام می دهد. بدریه که زیاد از او خوشش نمی آید سرد برخورد می کند. کمی بعد سلن می آید و بدریه او را در آغوش می گیرد و می گوید که دلش برایش تنگ شده است. سلن او و حسن را به پارتی دعوت می کند و بدریه زود قبول می کند. حسن بدریه را به گوشه ای می برد و می گوید که در چنین وضعیتی نباید به مهمانی برود. سلن و بدریه به سرویس بهداشتی می روند. سلن درمورد تمام شدن رابطه اش با حسن می گوید: «حالا آرتمیس هرکاری که کرده… سریع رل زدن اینا… نفهمیدم والا! » بدریه می گوید: «نگران نباش زیاد طول نمیکشه. » آرتمیس، حسن را تنها گیر می آورد و برای او خط و نشان می کشد که به پارتی سلن نرود. بعد از رفتن حسن و بدریه، سلن سراغ آرتمیس می رود و کمی با او بگومگو می کند و در اخر می گوید: «از رفتاراتون معلومه که یه چیزی شده… می فهمم چی شده. »
ایوب پیام های تهدیدآمیز برای گلپری می فرستد. گلپری نگران کادیر می شود و از او می خواهد که در خانه بماند. کادیر می گوید که بخاطر شغلش زیاد تهدید شده و به این چیزها عادت کرده و از خانه بیرون می رود.
حسن اسلحه ای که از یعقوب خان گرفته را پیش سردار امانت می گذارد و کادیر هم از گاوصندوقش اسلحه ای برمی دارد و به کمرش می بندد. او پیش کمیسر می رود و می گوید که مطمئن است ایوب فرار نکرده و همین دور و برهاست.
بدریه و حسن به دیدن مادرشان می روند. گلپری از دیدن آنها ذوق زده می شود. بدریه برگه انتقالش به مدرسه خصوصی را به او می دهد تا امضایش کند. گلپری که نمی خواهد آنها از پول یعقوب خان استفاده کنند می گوید که باید فکر کند. بدریه ناراحت می شود و از خانه بیرون می رود. حسن هم رو به مادرش می گوید: «با پول وکیل میشه، چرا با پول پدربزرگم نمیشه؟! » گلپری جوابی ندارد و سکوت می کند.
فاطما و کادر برای دعا کردن به مسجد می روند و فاطما به زن گدایی پول می دهد. سپس روی نیمکتی می نشیند و با بغض می گوید: « نتونستم مراقب بچه هام باشم… » در همین حال ایوب که سرتا پا سیاه پوشیده به او نزدیک می شود. فاطما و کادر از دیدن ایوب متعجب می شوند و فاطما دستانش را رو به آسمان می گیرد و می گوید: «خدایا تو چقدر بزرگی. ایوبم… » ایوب از آنها می خواهد که جلب توجه نکنند.
حسن پیش گوکهان می رود و بعد از احوال پرسی لا به لای درد و دل هایش به او می گوید: «کاش اون روز مانعت نمی شدم. بابای تو باید زنده می موند اما بابای من نه. »

اگر جان نبود من که اصلا این فیلم را نگاه نمی کردم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *