خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۸۵ + زیرنویس و دوبله

ایوب در ساختمان خلوتی منتظر سعید می ماند. سعید هم وارد ساختمان می شود و از دیدن ایوب جا می خورد. ایوب چند قدم به او نزدیک می شود و می گوید:« کادیر تموم شد و حالا تو شروع شدی؟» سعید جواب می دهد:« من نه. پسرت شروع شده. منم حقیقتی که دنبالشه رو بهش می گم.» ایوب فریاد می زند:« اون پسر منه. اگه لازم باشه از خودم می پرسه. تو اگه کلمه ای بهش بگی و بهش بگی که اون کارو پدرت کرده…» سعید به طرف او گام برمی دارد و فریاد می زند:« چیکار می خوای کنی؟» ایوب بلافاصله با سر محکم به صورت او می کوبد و در جواب به سوالش با خشم می گوید:« به آتیش می کشم!» سعید بخاطر ضربه ی او گیج می شود و سرش از پشت به لوله ی کلفتی برخورد می کند و بیهوش شده و به زمین می افتد. ایوب بالاسرش می رود و می گوید:« سعید بلند شو… بلند شو..منو تو دردسر ننداز.» در همین موقع حسن هم از راه می رسد. ایوب مخفیانه فرار می کند و حسن با بغض و گریه از سعید می خواهد که چشمانش را باز کند. سپس او را به بیمارستان می رساند. دکتر به حسن می گوید که وضعیت سعید وخیم است و امکان خونریزی مغزی وجود دارد. حسن وارد اتاق سعید می شود و از او می خواهد که قوی باشد و ترکشان نکند. سعید با صدای ضعیفی می گوید:« به قولم عمل کردم بچه. فهمیدم…دستکاری فرمون ماشین کار بابات بوده.» حسن می پرسد:« کی این کارو باهات کرده؟ بابام؟ داداش تو رو خدا بگو.» سعید می گوید که آن شخص را ندیده است. مدتی بعد حسن باز هم با سعید صحبت می کند و می گوید که قصد دارد گوکهان را به ملاقاتش بیاورد تا او بفهمد که پدرش چه کسی است. سعید قبول نمی کند اما حسن می گوید:« داداش من اینو به هردوتون بدهکارم. خوب که شدی بعدا بابتش تنبیهم می کنی و دو تا کشیده بهم می زنی. گوکهان حق داره بدونه باباش کسیه که خیلی دوسش داره.»
گلپری به همراه جان و آجدا وارد سالن بزرگ و زیبای عقد می شود و با خوشحالی لباس عروسی اش را می پوشد. کادیر هم حلقه ی ازدواج را دست گلپری که بسیار زیبا شده می کند و هر دو سر میز عقد می نشینند.
گوکهان درحالی که اشک می ریزد بالاسر سعید می نشیند و دست او را می گیرد. سعید می گوید:« باید یه چیزی بهت بگم. چرا و چطورشو نپرس. اما بدون که من… من پدرتم.» گوکهان خیال می کند که او هذیان می گوید اما سعید ادامه می دهد:« وقت زیادی ندارم. کاش نمی ترسیدم و بهت می گفتم. بزرگترین حسرتم اینه که از تو سیر نشدم. پیشت بودم ولی بی پدری رو تجربه کردی. منو ببخش پسرم. حقت رو حلال کن.» گوکهان مات و مبهوت گریه می کند. سعید نفسش بند می آید و بی هوش می شود و گوکهان دکتر را صدا می زند و رو به سعید می گوید:« نه نه..بابا بابا باباااا.»
حسن با عصبانیت به خانه ی یعقوب خان می رود و در حیاط خانه مشتی به صورت پدرش می زند و با خشم می گوید:« درون تو قلب نیست سنگ هست، قاتل هست…می خواستی کادیر رو بکشی. تو اون ماشین مادرم بود. تو اون ماشین برادرم بود. بدون تردیدی قصد جونشو کردی… قبلا هم خون ریختی. خانواده ای که تو سوریه بودن. مگه نه بابا؟ تو کشتی، قاتل همشون تویی.» آنها با حرص به هم نگاه می کنند.
شیما و آرتمیس بعد از خرید به خانه برمی گردند و متوجه می شوند که در باز است و کسی وارد خانه شده است. شیما از آرتمیس می خواهد که پایین پله ها منظر بماند و خودش آرام آرام از پله ها بالا می رود و ناگهان مردی به شیما حمله می کند و او را کتک می زند. شیما جیغ و داد می کند و از آرتمیس می خواهد که فرار کند.
از طرفی عاقد کادیر و گلپری را زن و شوهر اعلام می کند. کادیر پیشانی گلپری را می بوسد و با عشق به چشمانش خیره می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *