خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت ۳۷ + زیرنویس فارسی و دوبله

در این مطلب خلاصه قسمت ۳۷ سریال گودال را برای شما عزیزان آماده کردیم ، امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید .

 

یاماچ هفت تیر را به طرف سلیم می گیره و میگه : «برای من میمیری برادر؟»

سلیم سکوت می کنه و یاماچ فریاد میزنه: «برای من میمیری سلیم؟»

سلیم بلند میشه و اسلحه را روی سرش میذاره و شلیک می کنه.

سلیم با بغض فریاد میزند: «حالا شد؟ تموم شد؟ کافیه؟» یاماچ اسلحه را پیش از دادن به سلیم خالی کرده و گلوله ای در آن نبوده.

نیمه شب سنا پیراهن یاماچ را در آغوش گرفته و گریه می کنه.

یاماچ به عکس سنا نگاه میکنه و مکه در اسطبلی در وارتو، ترانه گودال را زیر لب میخونه.

و سلیم که در یک بار با خودش خلوت کرده، با مردی که گاهی او را میدید و سلیم خودش را با نام قهرمان به او معرفی کرده بود دعوا میکنه و کار به کتک کاری می کشه.

موقع خارج شدن  مرد فریاد میزنه: «آقا سلیم! بی شرفم اگه تلافی نکنم. آبروت رو پیش همه می برم.»

سلیم با شنیدن نامش خشکش میزنه.

در بیمارستان سلطان از کاراجا می پرسه: «تو اون روز چرا غیبت زد؟ کجا رفتی؟ همه مون مردیم از ترس.»

کاراجا میگه: «رفته بودم اسب ها رو نگاه کنم. وقتی صدای شلیک شنیدم به طرف خونه دوییدم ولی…»

ادریس در حالی که کاراجا را نوازش میکنه میگه: «اتفاقیه که افتاده. کشش ندید. لزومی نداره در موردش حرف بزنیم.»

بعد از حمله به خانه همه ترسیده اند.

عایشه و ندرت با هم صحبت میکنند و آرزو دارند که می توانستند از خانه بروند اما مجبورند که بمانند.

آنها از آینده بچه هایشان و اتفاقاتی که ممکن است برایشان بیفتد می ترسند.

ندرت با عمو تماس می گیره و خبر رفتن سنا را به او میده و از او میخواهد فردا اون را به بهانه بیمارستان به دیدن سنا ببره.

نیمه شب وقتی یاماچ به خانه برمی گرده متین از او اجازه میخواهد که شب برای محافظت از خانه بمونه اما یاماچ از او میخواهد که بره و زنش را چشم انتظار نذاره.

متین میگه: «داداش اگه ناراحت نمیشی یه چیزی می خوام بگم. ما تحصیل کرده نیستیم. تو کوچه ها بزرگ شدیم. وقتی تو کوچخ و خیابون بزرگ میشی از چشم آدما می فهمی تو دلشون چی میگذره. من دیدم زن داداش سنا چطور به تو نگاه می کنه داداش.»

یاماچ میپرسه: «چطوری نگاه می کرد؟»

متین جواب میده: «اونو تو بهتر از من می دونی داداش!»

یاماچ به اتاق خالیش برمیگرده که هیچ کس چشم انتظار او نیست و در را میبنده و میره.

او از سنا که چند روز پیش به او گفته بود همیشه همراهش است ولی حالا رفته عصبانیه.

وارتلو هم در این شب طولانی با خود خلوت کرده.

سعادت که دیگه آرام و قرار نداره با او تماس می گیره.

وارتلو سکوت میکنه و حرفی نمیزنه.

سعادت میگه: «حال من خوب بود. داشتم زندگیمو می کردم. تنها مشکلم این بود که برای نهار چی بپزم شام رو چی کار کنم. هر صبح سوپمو درست می کردم. تو عزا حلوامو درست می کردم تو عروسی باقلوامو. تو از کجا سر راه من سبز شدی؟ دیشب سوپم سر رفت. به خاطر تو. برای چی اومدی صالح؟»

وارتلو پشت تلفن بغض کرده و چیزی نمیگه.

سعادت به او ناسزا میگه اما فورا پشیمان میشه و میپرسه: «صالح! نرفتی که؟ نه. اینجایی. تو گودالی. نرو. بمون. همینجا بمون. باشه؟ حتی اگه حرف نزنی، حتی اگه قایم بشی بمون. فقط بدونم که اینجایی. برام کافیه. »

سعادت تلفن را قطع می کنه و صالح میگه: «چی کار کنه این سعادتین؟ بمیره؟»

یاماچ پیش پدرش میره و ادریس در مورد سنا از اون میپرسه.

یاماچ میگه: «حق داشت بره. بعد از اونهمه اتفاق. حق نداشت بره. به من قول داده بود که بمونه.»

ادریس میگه: «با یه دختر دیوونه ازدواج کردی پسرم. گناهش گردن توئه. دختره با کوچک ترین اتفاق می ذاره میره. اگه نمی خواستی اینطور بشه باید یه دختری می گرفتی که با یه تشرت بشینه سر جاش. مگه نه؟ ولی دختر با دل و جراتیه. من خوشم میاد. هرچیزی که به فکرش میاد رو فورا به زبون میاره.

ادریس ادامه میده: «دوست داشتن یه نفر، یه چیزه، گذروندن عمر با یه نفر، یه چیز دیگه. اولی ضعفه ولی زیباترین ضعف دنیاست. پاهای آدمو از زمین می کنه می بره تو بین ابرا. خوب گفتن خوش به حال عاشق ولی بد به حال عشق هم گفتن. آدمو پریشون میکنه. ولی این حرف که من یه عمر کنارت می مونم، حرف سنگینیه. همه مثل یه حرف ساده به هم میگن. بعضیا از پسش برنمیان. بعضبا مثل شیر سر حرفشون می مونن. من از اونایی ام که زیر حرفم زدم پسرم! ولی مادرت سر حرفش موند.»

یاماچ با تعجب به پدرش نگاه میکنه و میفهمه که پدرش رازهایی داره.

ادریس ادامه میده: «کسی رو که تو یه امتحان رفوزه شده رو از مدرسه نمی اندازن بیرون.»

سلیم به خانه مردی که در بار با او دعوا کرده بود میره و با نشان دادن اسکناس از چشمی در وارد میشه.

اون میگه: «به خاطر اون روز معذرت می خوام. از تو عصبانی نبودم. حالا یه بازی جدید می کنیم.»

او اسلحه ای به دست مرد میده و اسلحه ای رو سر او میذاره و میگه: «به همدیگه شلیک می کنیم. شلیک کن.»

مرد تفنگ توی دستش را پایین میاره.

سلیم تفنگ او را میگیره و توی سر مرد شلیک میکنه.

بعد اسلحه را توی دست اون میذاره و صحنه را طوری می چینه که مرگ او خودکشی به نظر برسه.

بی خبر از اینکه همه اینها از طریق دوربینی که در ساعت دیواری نصب شده ضبط میشه.

فردا صبح یاماچ به دیدن سنا میره و بی مقدمه میگه: «من سه تا خانواده دارم. یکیش تویی. یکی کوچوالی ها و یکی گودال. چیزی که منو تو گودال نگه داشته اینه.»

سنا میگه: «گودال برای من هیچ اهمیتی نداره. جز تو هیچی برام مهم نیست. از اینکه بمیری، از اینکه یه روزی از یه جایی خبر مرگت رو بشنوم می ترسم احمق. تفنگو بستی به کمرت نه؟ تسبیح هم داری. فندک هم. ریشتم بزن فقط سبیل بمونه.»

یاماچ میگه: «اتفاقات خیلی بدی برات افتاد، می دونم. یه کم آروم شو. یه کم فکر کن. می خوای بفرستمت مسافرت خارج از کشور. هر جا بخوای. اعصابت آروم شه. بعد بیا. پیش من باش.»

یاماچ میرهو کمال و متین را برای نگهبانی از سنا میاره و سنا را با حیرت و عصبانیت جا میذاره.

 

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان این قسمت از سریال گودال لذت برده باشید. در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال گودال قسمت ۳۸ مراجعه فرمایید .

برای حمایت از آستارا خبر لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *