خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت 143

در این مطلب خلاصه قسمت 143 سریال گودال را برای شما عزیزان آماده کردیم ، امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید .

 

سریال گودال قسمت 143

در یکی از گردش هایی که بچه ها را به بیرون از خانه می برند.

یاماچ، به بقیه آماده باش می گوید و زلفی را هم خبر می کند. آنها وقتی مینی بوس حامل بچه را می بینند جلویش را می گیرند.

جومالی و یاماچ سوار مینی بوس شده و از بچه ها می خواهند که از ماشین پیاده شوند.

اما بچه ها می گویند که نمی خواهند با انها بروند. یکی از آنها می گوید: «اگه لازم باشه بره های سیاه ولمون میکنن بریم. ما نمیایم. »

و همگی علامت بره های سیاه را روی انگشتانشان نشان یاماچ و جومالی می دهند. آن دو که شوکه شده اند و به ناچار عقب نشینی می کنند.

یاماچ ناراحت است و جومالی سعی می کند کار بچه ها را توجیه کند اما یاماچ می گوید: «داداش! با خودکار خالکوبی کرده بودن. این یه چیز دیگه ست! »

جومالی می گوید:« بچه های گودالن اونا. عمو همیشه چی میگه؟ تو از گودال میری بیرون ولی گودال از تو نه. اینو نمیتونن عوض کنن. »

یاماچ که ذهنش آشفته شده بلند شده و می رود.

از طرفی هم وقتی خبر اینکه بچه ها با یاماچ و جومالی نرفته اند به چتو و ماحسون می رسد، آنها خیلی خوشحال می شوند.

کمی بعد چتو به فکر فرو می رود این بچه ها با وجود خانواده هایشان اما باز هم متحد و یکپارچه پیش آنها ماندند.

ماحسون به او می گوید: «من بهت میگم آنام بابام. چرا؟ چون تو هم مادرمی هم بابام.

چون من تورو میشناسم چتو، کس دیگه ای رو نه. تو منو نجات دادی. من تو زندگیم اول تورو دیدم.

ولی بچه های گودال، بچه های گودالن. اگه بخوان انتخاب کنن میرن بابا و مامان و خانواده هاشونو انتخاب میکنن. »

چتو رو به ماحسون می گوید: «میدونی مشکل ما چیه ماحسون؟ تعداد کسایی که دوسمون دارن کمه. به نظر من میشه تعداد دوستدارانمون را بیشتر کنیم. این مارو قوی تر میکنه. »

ادریس به سنا زنگ می زند و می گوید که می خواهد همراه سلطان به دیدن اکشین بیاید و عایشه و کاراجا را هم صدا کند. کمی بعد که دخترها در خانه اند، زنگ در خانه به صدا درمی آید. سنا وقتی در را باز می کند با دیدن سلطان خوشحال می شود.

عایشه و کاراجا هم با خوشحالی او را در آغوش می گیرند. آکشین هم با دیدن سلطان لبخند می زند و سلطان او را با عشق در آغوش می گیرد.

چتو و ماحسون سراغ وارتلو می روند و به او می گویند که برایش سورپرایز دارند. انها وارتلو را به دیدن سعادت و پسرش می برند.

وارتلو پسرش را با خوشحالی در آغوش می گیرد و سعادت چشمانش پر از اشک می شود. کمی بعد چتو وارتلو را از اتاق بیرون می کشد و به او می گوید: «دیدی چقدر خوب از زنت مراقبت می کنیم؟ میدونی چرا؟ چون زن و بچه ات بیمه ما هستن.

اگه بلایی سر ما بیاد، اون موقع باید زن و بچه ات رو فراموش کنی. دعا کن که بلایی سر ما نیاد! »

یاماچ و جومالی به دیدن عمو می روند و عمو با خوشحالی آنها را در آغوش می گیرد و کمی هم از آنها گله می کند که چرا به دیدنش نمی آمدند.

یاماچ می گوید: « والا عمو داداش بزرگه باید احساس امادگی میکرد بعد میومد! »

و از نگاه های عمو و جومالی به یکدیگر می فهمد که جومالی قبلا به دیدنشان امده است و سلطان هم با دیدن او به حرف آمده.

یاماچ از خوب شدن حال سلطان خوشحال می شود. بعد یاماچ رو به عمو می گوید که در اصل برای مشورت کردن با او آمده اند.

کمی بعد ادریس هم به انجا می آید. یاماچ قضیه بچه ها را برایشان تعریف می کند و عمو می گوید: «من نمیتونم چیزی بگم. آخه هیچ وقت نشده بود همچین چیزی. یعنی ما هیچ وقت گودالو از دست نداده بودیم. »

ادریس واکنشی به بحث آنها ندارد و رو به یاماچ می گوید: «تو چرا نمیری پیش زنت؟ »

یاماچ می گوید: «همون وضعیت همیشگی. شما بلایی سرتون نیاد، اونم چیزیش نشه. »

ادریس می گوید: «خب برای اینکه کسی چیزیش نشه… این کارارو ول کنین. کی از شما خواست گودالو نجات بدین؟ ها؟ »

یاماچ جواب می دهد: «من به خاطر تو اینکارو نمیکنم. من به خاطر کسایی که تو گودال زندگی میکنن اینکارو میکنم. »

ادریس می پرسد: «اونا ازت کمک خواستن؟ » یاماچ با تعجب سکوت می کند. جومالی جواب می دهد: «بابا ما هرچی تو ذاتمونه همونو انجام میدیم. »

ادریس پوزخندی می زند و از او می خواهد خالکوبی اش را نشان بدهد و معنی اش را هم بگوید. ادریس می گوید: « پس خانواده ی تو کو پسر؟ »

بعد هم رو به یاماچ می کند و می گوید: «خانواده ی تو کو؟ سنا کجاست؟ تنهایی تو خونه ی خودش زندگی میکنه! خب خانواده ی تو گودالتون… برو بیرون یکم بگرد… مکه کو؟ پیش شماست؟ بعدشم کوچوالی ها… کوچوالی ها کجان شیر پسرها؟! »

ادریس کمی سکوت می کند و بعد هم ادامه می دهد: «اگه با دل و جرئت و فداکاری حل میشد… »

ادریس بلند می شود و می رود. یکی از بچه های گودال رو به چتو می گوید:« داداش ما میخوایم بره ی سیاه بشیم، میتونیم؟ »

چتو رو به آنها می گوید: «خوب میشد بشین. ولی شما نمیتونین. ما مامان و بابا نداریم. ما فقط برادر داریم. ولی مامان و بابای شما تو خونه منتظرتون هستن. »

بعد هم دوتا از بچه های بزرگتر را جلو می کشد و می گوید: «شماها باید به خاطر برادراتون خودتونو فراموش کنین. اینجوریه که.. 4 دست، 4 پا، دوتا کله اما یک تن! یعنی برای همدیگه باید خودتونو فدا کنین. »

از آن طرف ارسوی با پوزخند چتو را صدا می زند و می گوید: «برای بچه داستان یوجل رو تعریف کن. »

چتو کمی به ارسوی خیره می ماند و بعد می گوید: «یوجل یکی از برادرامونه که خودشو به خاطر ما فدا کرد. اگه اون نبود شاید الان ما اینجا نبودیم.»

سلیم در قهوه خانه ای نشسته که صدای شلیک گلوله می شنود. به سمت صدا می رود و می بیند که آدم های کایهان آن زن و دخترش دریا را که دزدیده بودند کشتند و بعد هم فرار کردند. سلیم روی زمین می نشیند و ناراحت می شود.

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان  سریال گودال قسمت 143 لذت برده باشید. در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال گودال قسمت 144 مراجعه فرمایید .

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید.

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

 

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *