خلاصه داستان سریال دختر سفیر قسمت ۳۰ + زیرنویس و دوبله

laO04LXQuFA
گاوروک، ملک و زهرا را به خانه گیدیز می اورد و ملک به گیدیز می گوید «پدر و مادرم برای حساب پس گرفتن به دیدن پدربزرگم رفتند. چون پدرم قرار است فردا به زندان برگردد. » خالصه و رفیقه با تعجب به گیدیز چشم می دوزند و گیدیز حرف ملک را تایید می کند.
ناره و سنجر به خانه آکین می رسند. سفیر دم در می آید و آکین گوشه ای مخفی می شود. ناره از پدرش می پرسد که چه مشکلی با سنجر دارد و سفیر با خشم می گوید «به خاطر سنجر من از کارم اخراج شدم! تو به تیبور پول دادی تا اعتبارم را از بین ببری. » ناره می گوید «سنجر تیبور را نمی شناسد و از وجود او خبر ندارد. » سفیر به تردید می افتد. سنجر فریاد می زند «چه کسی تو را علیه من تحریک کرده است؟ تو بین ما جاسوس داری! » سفیر چیزی نمی گوید و فقط جواب میدهد «فردا در دادگاه مقابل قاضی پاسخ خواهی داد. » سپس سفیر به سنجر حمله می کند و گلوی او را می گیرد و ناره آنها را از هم جدا می کند. بعد از رفتن آنها سفیر به آکین می گوید «این آدم تیبور را نمی شناسد. » آکین با بیخیالی می گوید «اگر شک داری به تیبور زنگ بزن و بپرس. » سفیر به او مشکوک می شود.
سنجر و ناره به خانه گیدیز می رسند و ملک از پدرش می خواهد تا کنار او بخوابد و سنجر با خوشحالی دخترش را به تخت خواب می برد و ناره با حسرت به آن دو نگاه می کند.
گیدیز با دو فنجان قهوه در دست به اتاق ناره می رود و کنار او می نشیند. ناره می گوید «نمیدانم کی از دست پدرم خلاص خواهم شد! » گیدیز کمی بعد می گوید «عجیب است که وقتی سنجر گفت بی گناه است تو باورش کردی. تو عاشق سنجر هستی. » ناره می گوید «حرف تو را هم باور کردم. » گیدیز می گوید «من را هم به عنوان رفیق دوست داری.. » ناره می گوید «من سنجر را هرگز نمی بخشم چون به خاطر او همیشه احساس گناه میکردم. فکر میکردم همه چیز تقصیر من است. ما اصلا درکی از هم نداشتیم. » گیدیز می گوید «فردا صبح زود خواهیم رفت.. بهتر است هرچه زودتر با او صحبت کنی. ممکن است نتوانی یک سال او را ببینی. » گیدیز در حالی که عشق عمیقی را نسبت به ناره احساس می کند اشک هایش را پاک می کند و می رود.
سنجر صبح زود دخترش را می بوسد و همراه گیدیز از خانه خارج می شود. ناره جلوی ساختمان منتظر آنهاست و به امید دیداری می گوید و سوار ماشین می شود. سنجر به ناره می گوید که تا وقتی نجرت دستگیر نشده مراقب خودش باشد و ناره می گوید «تمام سعی م را برای آزادی شما می کنم.. » سنجر پای رفتن ندارد و برمی گردد و به چشم های ناره خیره می شود. ناره به او می گوید «ما همدیگر را از دست دادیم ولی دلم نمی خواهد که تو خودت را از دست بدهی و گم بشوی و نمی خواهم بیشتر از این از من متنفر باشی. » سنجر از او خواهش می کند که بس کند و بیشتر از این دلش را به درد نیاورد. اما ناره ادامه می دهد «من فقط به آن پسر کشاورزی که سالها پیش میشناختم باور دارم. به ان آدم معصومی که زمانی وطنم بود باور دارم. » سنجر دیگر نمی تواند جلوی بغضش را نگه دارد و اشکش سرازیر می شود و می گوید «ولی من بی گناه نیستم. ما وقتی آن پول را دزدیدیم اگرچه سرجایش برگرداندیم ولی سر شهرداری کلاه گذاشتیم. » ناره با لبخند تلخی می گوید «خیلی عجیب است که تو بی گناهی من را باور نکردی ولی من تو را که بیگناه بودی باور کردم. » سنجر با ناراحتی سوار ماشین می شود و به همراه گیدیز می روند.
آکین با موگه جلوی عمارت افه اغلو دیدار می کند. آنها همدیگر را در آغوش می گیرند و آکین که خودش را عاشق موگه نشان می دهد می گوید «نتوانستم ناراحتی تو و خانواده ات را تحمل کنم و آمدم. ممکن است گیدیز همه چیز را خراب کرده باشد. به زودی همه چیز را درست می کنم. » و موگه با گریه می گوید «امروز ممکن است برادرم را به زندان بیندازند. » آکین به او قول می دهد که این اتفاق نخواهد افتاد. کمی بعد آکین به ساختمان اشاره می کند و می گوید «گفته بودی این ساختمان قبلا برای پدربزرگت بوده است. می خواهم این ساختمان را بخرم. » موگه با خوشحالی او را بغل می کند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *