خلاصه داستان سریال هدیه قسمت ۵ + زیرنویس و دوبله

WJm2vqfVgAg

صبح، پدر عطیه هراسان دم خانه جانسو می رود و به او خبر میدهد که خواهرش گم شده است. اوزان، نیمه برهنه لای در اتاق پنهان شده و این حرف را می شنود و بهت زده می شود.

در بالای تپه، گروه تجسس جمع شده و دنبال عطیه می‌گردند. اورهان پریشان است و به فرمانده اصرار میکند تا گروه بیشتری برای تجسس بفرستند. فرمانده میگوید که باید از او بازجویی شود. اورهان در حال حاضر پیدا شدن عطیه را مهم تر از هر چیز میداند.

خانواده عطیه و اوزان از راه می رسند. اوزان به سمت اورهان حمله کرده و او را مسبب گم شدن عطیه می داند. اورهان ماجرا را برای همه تعریف کرده و میگوید که با زهره به آنجا آمده بودند و صبح جنازه زهره پیدا شده و عطیه نیز ناپدید شده است. فرمانده میخواهد اورهان را دستگیر کند. اورهان سنگی را نشان داده و اصرار دارد که عطیه وارد تونل شده و باید زیر زمین را بگردند. مادر عطیه وقتی میفهمد که زهره همراه آنها بوده و مرده است، پریشان می شود. او بالای سر جنازه مادرش می رود و او را بخاطر اتفاقات افتاده مواخذه میکند و سپس زیر گریه میزند. پدر عطیه آمده و او را آرام می‌کند.

عطیه زیر زمین بیدار شده و سردرگم است. او ماری را میبیند و دنبال او حرکت میکند. کمی بعد در تاریکی ، زنی با موهای قرمز پیش او می آید و از او میخواهد که به راهش ادامه دهد تا حقیقت را بفهمد.
گروه تجسس به خواسته اورهان، سگ و دستگاه زنده یاب می آورند و در قسمت سنگ متوجه موجود زنده می شوند. آنها میخواهند راه را باز کرده و زمین را بکنند اما نمی‌توانند. سپس دستگاه بولدوزر آورده تا زمین را بکنند اما دستگاه توانایی ندارد. اورهان دستگیر شده و داخل یکی از چادر هاست. پدر اوزان به پیشنهاد گروه، درخواست میدهد که با بمب راه را باز کنند. آنها میدانند این کار ریسک دارد اما پدر اوزان پافشاری می‌کند.
ارهان از بیسیم می شنود که تصمیم گرفته اند بمب گذاری کنند. وقتی این حرف را می شنود فریاد کشیده و اصرار دارد تا این کار را نکنند، زیرا در زیرزمین تونل های زیادی وجود دارد و ممکن است عطیه اینگونه بمیرد.
عطیه به چاهی می رسد و وارد آن می شود. او در گوشه ای نوزادی خودش را میبیند و مادرش که بالای تخت او ایستاده است. او متوجه می شود که مادرش با او خوش رفتاری نمیکند و از او خوشش نمی آید. عطیه از دیدن این صحنه ناراحت می شود. کمی جلوتر دوباره خودش را میبیند که برای اولین بار با اوزان همخوابه شده، و متوجه می شود که اوزان اصلا به خواسته او توجهی نمیکند. آن زن مو قرمز پیش عطیه آمده و به او میفهماند که انتخاب و شناخت او از اوزان درست نبوده و اصلا اوزان را دوست نداشته است. عطیه از دیدن این صحنه ها منزجر می شود. او جلوتر، خودش را میبیند که در کودکی بخاطر فرزند خوانده بودن جانسو، از او بدش می آمد و او را اذیت می‌کرده. او از دیدن تمامی این صحنه ها ناراحت می شود . زن مو قرمز به او میگوید که اینها عذاب های اوست که زندگی را برایش سخت کرده اند و او باید هم خودش را بپذیرد و همه اشتباهاتش را نیز قبول داشته باشد تا به معنای واقعی زندگی خودش برسد.

گروه تجسس به حرفهای اورهان برای بمب گذاری اهمیت نمی‌دهند.

جانسو پیش مادرش رفته و او را بخاطر پنهان کردن مادر بزرگشان ملامت میکند. مادرش این مسأله را خانوادگی میداند، و جانسو از اینکه مادرش به روی او می آورد که فرزند واقعی آنها نیست دلخور می شود. او کمی بعد پیش اوزان رفته و به او میگوید که بعد از بیرون آمدن عطیه، در مورد رابطه خودشان به او خواهد گفت. اوزان عصبانی می شود و میگوید که کار آنها یک اشتباه بوده و عطیه نباید این را بداند. اما جانسو میگوید که نمی‌تواند عمری با دروغ مقابل عطیه سر کند. همان لحظه خبر می‌دهند که اورهان فرار کرده است. همه دنبال او می‌گردند. اورهان پنهانی به جانسو نزدیک شده و او را با خودش پشت کوه می برد و از طریق گوشی او، از استاد نقشه تونل ها را میگیرد. او و جانسو دنبال راهی به زیر زمین می‌گردند و آن سنگ ستاره دار را پیدا می‌کنند و تا صبح شروع به کندن سنگ می کنند.

عطیه در قسمتی، به قبر پادشاه می رسد. روی سنگ مقبره ، علامت سمبل عطیه هک شده است. او زهره را میبیند که سراغش آمده و گردنبندی را در گردن او می اندازد. او به عطیه میگوید چیزهایی را که انکار می‌کرده با چشم خود دیده و توانسته خودش را بپذیرد. او با دادن گردنبند میگوید، شفا رازهایی را که بخواهد به او میگوید و او باید چیزهایی که میخواهد را بپرسد.

کمی بعد، بمب را منفجر میکنند. عطیه بین ماسه های زیاد بیدار شده و شروع به سرفه میکند. اورهان و جانسو به سمت او می دوند.

بعد از پیدا شدن عطیه و هنگام رفتن، او به سمت اورهان رفته و بغلش میکند، او میگوید:« من دیگه فهمیدم کی هستم. انگار لبه یه چیز مهمی هستم. ازت ممنونم که باورم کردی.» سپس گردنبند را نشان داده و میگوید: «این میخواد به ما بگه که چی رو حل کنیم.» و می‌رود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *