خلاصه داستان سریال هدیه قسمت ۱ + زیرنویس و دوبله

DAU9zJy5P1c
مراسم تشییع جنازه عطیه است. همه بر سر مزار او جمع شده اند. جانسو، خواهر عطیه، عکس او را در دست گرفته است. مادر عطیه با گریه میگوید :« عطیه به کی ضرری رسونده؟». مردها جنازه را داخل قبر میگذارند. قرآن قرائت می شود. عطیه با لباس سفید خونی وسط جنگل در حال دویدن است. او خودش را به محل تشییع جنازه می رساند. پسر بچه ای در جمعیت او را میبیند. عطیه با سرعت به سمت جمعیت می دود.
گذشته : عطیه در خانه خود مشغول نقاشی کشیدن است. او سمبلی را در ذهن خود دارد که مدام همان را نقاشی میکند. او یک نقاش است و به زودی قرار است نمایشگاه خود را برگزار کند. اوزان، دوست پسر او با دسته گلی به خانه عطیه آمده و در مورد نمایشگاه به او امید و انگیزه می دهد‌. او به عطیه یادآوری میکند که قرار است برای تهیه لباس روز نمایشگاه، پیش جانسو که خیاط است برود.
عطیه به مزون جانسو می رود. او لباس خود را پرو کرده و از آن خوشش می آید. جانسو در حال حرف زدن با عطیه در مورد برنامه ای دوست یابی در اینترنت است. عطیه داخل آیینه، پیرزنی با شمایل محلی را میبیند که آن سمت خیابان به او زل زده است. عطیه حواسش پرت او می شود. او به جانسو میگوید :«اون زنه چند دقیقه است که داره به ما نگاه میکنه» هنگامی که او میخواهد آن زن را از شیشه مغازه به جانسو نشان دهد، میبیند که او ناپدید شده است. عطیه جا می خورد.
در منطقه گوبکلی تپه، حفاران و باستان شناسان مشغول کار هستند که ناگهان چیزی پیدا میکنند. آنها روی دیوار آثار کنده کاری و نقاشی که قدمت آن ها به هفت هزار سال قبل از اهرام مصر می‌رسد دست پیدا می‌کنند. تصویری که روی دیوار پیدا شده، با سمبلی که عطیه در نقاشی های خود می‌کشد مطابقت کامل دارد.
نمایشگاه عطیه برگزار می شود. او از اینکه اولین نمایشگاه خود را برگزار کرده خیلی خوشحال است. اوزان به همراه خانواده اش برای دیدن آثار او می آیند. تمامی تابلو های عطیه به فروش می رود. عطیه در شلوغی سالن نمایشگاه، دوباره آن پیرزن را می بیند. او این بار سریع پایین رفته تا سراغ پیرزن برود. پیرزن از در بیرون رفته و عطیه دنبال او می رود، اما وقتی بیرون می آید او دوباره ناپدید شده است.
بعد از تمام شدن نمایشگاه هنگامی که عطیه به همراه خانواده به خانه می رود، مادر او مدام بر سر اینکه عطیه شغل مناسبی ندارد و فقط پیگیر نقاشی است او را ملامت میکند. عطیه که از وضعیت خود راضی است حرفهای او را نادیده میگیرد.
صبح روز بعد، وقتی عطیه از خواب بیدار می شود، خبر کشف آثار گوبکلی تپه را در اینترنت میبیند و از دیدن سمبلش به عنوان کشفیات جدید، به شدت شوکه می شود. او ماجرا را به جانسو میگوید اما جانسو حرفش را به شوخی میگیرد. عطیه بی درنگ به سمت گوبکلی تپه می رود‌. او در مسیر، صحبت کوتاهی با اوزان کرده و برایش توضیح میدهد . او وسط جاده ناگهان به گله گوسفندی برخورد میکند و دختر بچه چوپانی را میبیند که به او زل زده است‌. دختر بچه با عجله سوار ماشین شده و میگوید :«گوبکلی تپه». عطیه که گیج شده است او را با خود می برد. دختر پیاده شده و ناپدید می شود. عطیه در آنجا استاد اورهان را دیده و در مورد نقاشی هایش به او توضیح داده و میخواهد داخل غار برود، اما اورهان این اجازه را به او نمی‌دهد و همچنین او را جدی نمیگیرد. عطیه شب را در همان منطقه مستقر شده و هتل میگیرد. نیمه شب در اتاق را می زنند. همان دختر چوپان که کردی حرف می زند عطیه را با خود بیرون می کشاند و دوباره او را به سمت تپه می برد. عطیه پشت سر دختر بچه داخل غار می رود و به مکانی می رسد که سنگهای بنفش درخشان دارد. اورهان و گروه حفاری که بیرون هستند متوجه آمدن او شده و او را بیرون میکنند. عطیه در مورد سنگ ها و دختر بچه به آنها میگوید اما اورهان میگوید که دختر بچه ای وجود ندارد و از او میخواهد برود و او را تهدید به پلیس می کند.
عطیه صبح به شهر خودش برمیگردد. اوزان به خانه او آمده و به او میگوید که اولین بار بود که از او مدت طولانی بی خبر بوده و به این نتیجه رسیده است که بدون او نمی‌تواند زندگی کند. او حلقه ازدواج درآورده و از عطیه خواستگاری میکند. عطیه با خوشحالی به او بله میگوید. همان لحظه در می زنند. استاد اورهان پشت در است و کارت عطیه را که جا مانده برای او آورده است. او با هیجان به عطیه میگوید که آن دختر و سنگ ها را پیدا کرده اند، اما سنگ ها پشت دری بوده که تا به حال باز نشده بود و امروز باز کرده اند. و آن دختر نیز واقعی نبوده، اما عکس آن دختر که طبق گفته عطیه روی پیشانی اش عکس ستاره داشت، روی دیوار نقاشی شده بود. عطیه شوکه می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *