خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۱۴ + زیرنویس و دوبله

زهرا به هازار می گوید: «چرا دختر من باید تقاص انتقام اصلان بی ها را پس بدهد؟» هازار می گوید که واقعیت را به او خواهد گفت. در همین موقع خدمتکارشان از بیمارستان زنگ می زن و خبر به هوش آمدن گونول را می دهد. بعد از چند روز نفس گیر این اولین خبر خوشی است که شنیده اند و آنها هم دیگر را در آغوش می گیرند.

یارن اتاق ریان را صاحب شده است و زهرا با نفرت به او خیره می شود و باعث ترس یارن می شود و زهرا هم در اتاق را قفل می کند.فیرات جلوی ساختمانی نگه می دارد و میران به زور ریان را وارد اتاقی کرده و او را زندانی می کند. ریان اعتراض می کند و می گوید: «بمیرم بهتر از این است که با تو در یک جا باشم. من خودم را خواهم کشت.» میران می گوید: «نمی توانی. من فقط می خواهم زنده بمانی. ما جایی برای رفتن نداریم.» فیرات به اتاق آمده و به میران می گوید: «به خاطر این دختر خودت را به دردسر انداختی. بالاخره پیدایت می کنند. » سپس اسلحه ای را به میران می دهد و به او می سپارد هرچه شد او را در جریان بگذارد.

نصوخ با عصبانیت به خانه ی عزیزه می رود. عزیزه با نفرت به او می گوید که چطور به خودش جرات داده و تا اینجا آمده است؟ نصوخ می گوید: «نوه ات میران به دنبال ریان داخل رودخانه پریده و مرده است. » گونول با شنیدن این خبر اشکش سرازیر می شود. عزیزه جواب می دهد: «نوه ی من به خاطر چرک دست خودش را غرق نمی کند. » نصوخ تهدید می کند: «قول می دهم این شال مشکی را دوباره بر سر خواهی کرد. » او حرف آخرش را می زند و می رود. گونول به دنبال نصوخ می رود تا از حقیقت مطمئن شود. نصوخ به او می گوید منتظر بماند تا جنازه برادرش را به در خانه بفرستد. گونول با قلبی شکسته به مادرش می گوید: «اگر میران مرده باشد من را هم مرده فرض کنید. » سلطان به فیرات زنگ می زند و از لحن او از زنده بودن میران باخبر می شود هرچند که فیرات اظهار بی خبری می کند. سلطان با خود می گوید که بالاخره از کار میران سر در خواهد آورد. سپس رو به دخترش می کند و می گوید: «من به زودی میران را پیدا می کنم و صحیح و سالم به تو تحویل می دهم.»

ریان میران را تهدید می کند و می گوید: «به زودی پدرم تو را پیدا می کند و می کشد. بگذار من بروم.» میران می گوید: «تا آخر باهمیم. رفتن را فراموش کن.» ریان سعی می کند فرار کند ولی میران دست های او را با طناب می بندد.

آزاد هنوز هم روی پل رودخانه نشسته است. او همه جا را گشته و حالا ناامید به آرزوهای برباد رفته اش فکر می کند. هازار و جهان می رسند و هازار که فکر می کرد ماجرای به آب افتاد ریان ساختگی است از او توضیح می خواهد. آزاد با گریه می گوید: «نتوانستم نجاتش دهم. او خودش را داخل رودخانه انداخت. » هازار فریادی می زند و توی سرش می کوبد. جهان می گوید: «جسد پیدا نشده من مطمئنم ریان منتظر است تا بروی و پیدایش کنی. » هازار که دوباره امیدش را به دست آورده بلند می شود و همه جا را می گردد و بالاخره لنگه کفش ریان و کت میران را پیدا می کند.

ریان با دستان طناب پیچ شده خوابش برده است. میران برایش سوپ درست کرده و موهایش را نوازش می کند و طناب را از دور دستش باز می کند. ریان چشمانش را باز می کند و می گوید: «من از دست تو آب هم نمی خورم. » و کاسه سوپ را برمی گرداند. میران عصبی می شود ولی می گوید: «من تو را اینجا نگه داشته ام که که نگذارم بمیری ولی تو نمی فهمی. »

Gun Ay

 

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *