خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۱۶ + زیرنویس و دوبله

هازار پیشنهاد سلطان را به شرط سالم بودن دخترش قبول می کند. او آدرس را به هازار می دهد.  جهان که از دور نظاره گر آن دو است جریان را از هازار می پرسد و هازار هم آدرس را نشانش می دهد ماجرا را می گوید. جهان به او اطمینان می دهد که هوایش را دارد. اما کمی بعد جهان آدرس را به پدرش می دهد و نصوخ و افرادش هم با عجله به سمت آدرس موردنظر حرکت می کنند. آزاد ار حرف های پدربزرگ و عمویش جریان را می فهمد و او هم راه می افتد.

میران حالش کمی بهتر شده و چشمانش را باز می کند ولی ریان را نمیبیند و با نگرانی او را صدا می زند. ریان مشغول تهیه غذا استو میران با اشتیاق به او خیره می شود و با کمک ریان سوپش را می خورد و از دستپخت او تعریف می کند. ریان به او گوشزد: «می کند حالت که بهتر شود من هم می روم. »

سلطان به عمارت برمی گردد و عزیزه با دیدن او سیلی ای به صورتش می زند و از خبرچینی او گله می کند. سلطان می گوید: «من هرکاری برای دخترم و دامادم انجام می دهم. » عزیزه می گوید: «می دانم که می خواهی جای من را بگیری ولی من هنوز زنده ام. » بعد به فیرات زنگ می زند و می گوید: «من تو را بزرگ کرده ام و تو به من دروغ می گویی! زود برو و میران را بیاور. »

در عمارت شاداغلو، یارن به مادرش می گوید: «اگر آزاد، ریان را به خانه بیاورد چه میکنی؟ » هاندان با نفرت جواب می دهد: «مگر این که از روی جنازه ی من رد بشود. » در همین لحظه خدمتکارشان، حنیفه با قهوه در دست به اتاق می آید و روبروی آنها می نشنید و با بی خیالی قهوه می نوشد. هاندان از این رفتار او تعجب می کند و دلیل بی ادبی اش را می پرسد و او را تهدید به اخراج می کند. حنیفه جواب می دهد: «اگر بخواهی من را اخراج کنی، شما هم با من می سوزید. من می دانستم که یارن از قضیه انتقام اصلان بی ها خبر دارد و چیزی نگفته است. » سپس ادامه می دهد: «به شرطی سکوت می کنم که من را عروس نصوخ و خانم این عمارت بکنید. »

هازار میران و ریان را پیدا می کند و اسلحه را به سمت میران می گیرد و می گوید: «ای بیشرف! من دخترم را به تو سپردم و تو با آبروی همه ی ما بازی کردی! » ریان دست پدرش را می گیرد و می گوید که نمی خواهد دستش به خون میران آلوده بشود. در همین لحظه جهان به هازار زنگ می زند و می گوید که پدر و افرادش از قضیه خبردار شده اند و به دنبال تو هستند. هازار با درماندگی دوباره دخترش را میران میسپارد و می گوید: «اگر یک مو از سرش کم شود دودمانت را به باد خواهم داد. » آنها هردو از در پشتی فرار می کنند ولی زخمی هستند و راه رفتن برایشان مشکل است. هازار به پیش پدرش می رود و می گوید که آنها فرار کردند. نصوخ با عصبانیت به صورت او مشت می کوبد و می گوید: «تو آنها را فراری دادی! » هازار می گوید که از دست تو برای نجات جان دخترم مجبورم کردی. آن طرفتر جاهن به همراهانش دستور می دهد که هردو را پیدا کنند و بکشند و هازار به چهره ی او خیره می شود و متاسفمی نثارش می کند.

میران و ریان به جاده می رسند که رضا، خدمتکار نصوخ جلوی آنها را می گیرد و اسلحه را به طرف میران نشانه می رود ولی وفتی نگرانی را در چشمان ریان می بیند دلش به رحم می آید و به آنها می گوید که هرچه سریعتر فرار کنند. کمی بعد فیرات می رسد و آنها را سوار اتومبیلش می کند. آزاد آنها را می بیند و راهشان را سد می کند ریان از فیرات می خواهد که ماشین را نگه دارد اما فیرات که زخم میران حسابی او را نگران کرده است با سرعت از کنار آزاد رد می شود. ریان می گوید بهتر است که هرچه زودتر به بیمارستان بروند اما میران با بی حالی مخالفت می کند و می گوید که به طرف عمارت اصلان بی ها برود. آنها بالاخره به عمارت می رسند و ریان از همه چیز بی خبر است و نای راه رفتن ندارد. میران باوجود زخم روی شانه اش او را روی دستش بلند می کند و داخل عمارت می شود. شادی از روی صورت اهل خانه با دیدن این صحنه محو می شود. میران ریان را روی زمین می گذارد ودستانش را می گیرد و با صدای بلندی می گوید: «از این به بعد ریان اینجا می ماند.»

Gun Ay

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *