خلاصه داستان سریال کسی نمیدونه قسمت ۱۸ + زیرنویس و دوبله
آن شب، سودا تا دیروقت قدم می زند و سرانجام به یک مسافرخانه در پایین شهر می رود. او یک اتاق می گیرد و آن شب همانجا می ماند. مردهایی که آنجا بودند، او را دختری زیبا ولی تنها میبینند و قرار می شود فردا دختر را با خودشان ببرند. اویگار و علی هیچکدام نتوانسته اند، سودا را پیدا کنند و در خانه هایشان منتظر او می مانند. صبح روز بعد، علی در مغازه اش پشت لپ تاپ نشسته و نام سودا را در سیستم جستوجو می کند. او متوجه می شود که سودا به یک هتل بدنام رفته است و با عجله سوار ماشین میشود. علی به مسافرخانه می رسد و مردهایی که قصد دست درازی به سودا را داشته اند را کتک می زند و با سودا به بیرون می آید. علی می خواهد بداند چه شده و چرا سودا از او دوری می کند. سودا می گوید که می خواهد کمی تنها باشد زیرا با پدرش دعوا کرده است. سپس علی را بغل می کند و از او معذرتخواهی می کند. علی نمیداند سودا چرا معذرت خواهی می کند و تعجب کرده است. علی اصرار میکند که سودا را به خانه برساند. اما سودا قبول نمیکند و با تاکسی به خانه اویگار نزد پدر و مادرش می رود. صندوق دار هتل به رئیس خبر می دهد که شخصی، همه جارا بهم ریخته و دختر مورد نظر را برده است. رئیس دستور میدهد که شماره پلاک علی را بنویسد تا بعدا به سراغش بروند.
اویگار در حیاط با دیدن سودا خوشحال می شود. اما سودا او پس می زند و داخل خانه می رود. او به پدرش می گوید از اینکه دختر یک قاتل است حالش بهم می خورد. خیریه به دخترش میگوید که آرام باشد. ممکن است کسی صدایشان را بشنود. کوکسان که از دخترش شرمنده است، میگوید که ناخواسته گناهی مرتکب شده است و بخاطر این گناه خودش را هیچوقت نمی بخشد. اویگار به خانه می آید و می پرسد جریان چیست؟ خیریه، سودا را بهانه می کند و میگوید سودا می خواهد به خانه ی خودمان برگردیم. سپس سودا به دیدن برادرش(سینان) می رود.
با بحث ها و بگو مگو های سودا با پدر و مادرش، اویگار به آنها شک می کند. او از کوکسان جریان را میپرسد. اما کوکسان چیزی نمی گوید و لاپوشانی می کند. سودا در حال ترک خانه است که مادرش به او التماس می کند به علی چیزی نگوید. زیرا علی تمام کسانی که در قتل پسرش دست داشته اند را کشته است. و اگر باخبر شود، کوکسان را نیز می کشد. سودا گریه می کند و میگوید که از خجالت نمی تواند به صورت علی نگاه کند. سپس از آنجا می رود. اویگار به خدمتکارش دستور می دهد که گوش هایش را تیز کند و حرف های این خانواده را بشنود. اویگار می خواهد بداند چه اتفاقی افتاده است.
علی به خانه ی توچه می رود و می پرسد: { قضیه گوی برفی که سودا به شما گفته بود رو به کسی تعریف کردی؟ } توچه خود را کوچه علی چپ میزند و میگوید یادش نمی آید. علی سپس می پرسد که آیا اویگار را می شناسد یا خیر. توچه باز هم انکار میکند و میگوید او را نمی شناسد. علی بیرون می آید که با سودا رو به رو می شود. علی دوباره علت پریشان حالی سودا را جویا می شود. اما سودا چیزی نمی گوید و به خانه توچه می رود. دویگو که برای علی ظرفی پر از غذا آورده، علی و سودا را باهم می بیند و با ناراحتی به خانه بازمیگردد. توچه می خواهد بداند چه شده است اما سودا خود را در اتاق حبس می کند. توچه با اویگار در جایی قرار میگذارد و به او آمدن علی را اطلاع می دهد.اویگار میگوید که سودا با پدرش دعوا کرده و میخواهد علتش را بداند. علی که توچه را تعقیب کرده است، آنها را می بیند. بعد از رفتن توچه، علی راه اویگار را می بندد و او را به صندوق عقب ماشین می اندازد. او با ماشین به جنگل می رود و اویگار را بیرون می آورد و روی زمین پرتش می کند. سپس تفنگ را به سمت اویگار نشانه می گیرد و میگوید :{ تو به خلبان گفتی که سینان رو به محله بفرستن. من با سینان دعوام شد و تو جوری صحنه سازی کردی که هم من و هم سینان بمیریم. اما نمردیم} اویگار انکار می کند و میگوید کاری نکرده است. او بر روی نقطه ضعف علی، یعنی سودا، دست می گذارد و میگوید :{ بخاطر اینکه من عاشق سودا هستم می خوای منو بکشی. تو میخوای رقیبت رو از بین ببری. همه این حرف ها بهانه ست} علی تفنگش را پایین می آورد و میگوید که اگر ثابت شود اویگار پشت این قضیه بوده، دمار از روزگارش در می آورد. سپس او را وسط جنگل رها کرده و می رود.