خلاصه داستان سریال بانوی سردار قسمت ۱۰ + زیرنویس و دوبله

مردانی که به دستور ظل السلطان برای قلعه ی بی بی انعام و تحفه های زیادی آورده اند، به او قول می دهند که از این دست لباس ها و چیزهای دیگر باز هم برای زن های قوم تهیه کنند. بی بی دلیل کار آنها را می پرسد. فرمانده می گوید: «اگر بخواهید می توانید فرمانده ی قلعه ی خود بمانید. اما در کارهای دولت در خارج از این قلعه دخالتی نکنید. » بی بی با جدیت می گوید: «ظلم و ستم به رعیت رو تماشا کنیم و کاری نکنیم؟! » مرد دیگری که به عنوان سفیر برای معامله آمده، چند کتاب فرنگی را به بی بی نشان می دهد و می گوید: «ما می خوایم از دانش و علم خارجی ها استفاده کنیم. کار بدیه؟ اما باید یه چیزیو واسه این کار بدیم. بوی فقر و نفهمی و نادانی و بی سوادی و تعصب اذیتشون می کنه. حالا ما بیایم برخلاف مسائل امنیتی اونا حرفی بزنیم؟ انگلیسی ها و روس ها دوست ندارن. سرمایه گذاری نمی کنن. برای آینده مون بد میشه. » بی بی می گوید که از آنجایی که برای هند و افعان ها که تا کمر برایشان خم شده اند کاری نکرده اند، همان بهتر که بروند. آن مرد به بی بی قول می دهد که پسرانش را برای تحصیل به فرنگ بفرستد. اما بی بی قبول نمی کند و می گوید فقط به فکر امنیت بچه های خودش نیست. او دستور می دهد که هدایای آنها را برگردانند.

بعد از رفتن آن مردان، شیخ در اتاق به زانو می افتد و چیزهای عجیبی می گوید. اینطور به نظر می آید که او آینده را دیده و از آن خبر دارد و از اتفاقات وحشتناک پیش رو آگاه است. او با ترس و اضطراب می گوید که از روزگار و مردمانش می ترسد. بی بی اتاق را خلوت می کند تا حرف های او را بهتر بفهمد. شیخ که حالتی عرفانی به خود گرفته می گوید: «دیدم! به چشم دیدم. یاران نزدیکتر از مادر را. سوگند خوردگان خودی را. وفاداران پیش مرگ را. که سنگ می اندازند به بانوی خود و قدر نمی دانند. روح حلاج عاشق اینجاست بانو! » او مدام از بی بی تعریف و تمجید می کند تا او را گرفتار غرور کند. همچنین برای اینکه بایار و اسفندیار را از چشم بی بی بیندازد، از خیانت آنها و نزدیکان دیگر خبر می دهد. شیخ، بی بی را به حلاج تشبیه می کند و از آینده ای می گوید که او را به خیانت یاران بر دار خواهند کرد. او به بی بی اعلام وفاداری می کند و از او می خواهد که اجازه دهد، یاران نزدیک خیانت کار و نالایق را به سزای عملشان برساند. بی بی می پرسد که درباره ی کدام نالایق حرف می زند؟  شیخ جواب می دهد: «آن که نام و ننگش زنجیر بر پای بانوست. امر کنید تا حکمی دهم که برای همیشه از نام و قباله رها شوید. » او انگشتری را به عنوان تحفه به بی بی می دهد. بی بی که دست شیخ را خوانده و از نیت او آگاه شده، حلقه را نگاه می کند و برای آزمایش شیخ سوالاتی از او می پرسد. بعد از شنیدن جواب ها، می گوید: «این حلقه می گوید مدام دست به دست شده است. می گوید بندگان خدا به جایش می نشینند و کتاب می نویسند. می گوید زنان و دختران زیادی را به تباهی برده اید. می گوید شیطان در مکتب شان حیران است! ادعای دینداری و مردم داری دارند ولی در کاخ زندگی می کنند و فرزندانشان از خزانه ی ملت هرچه می خواهند درو می کنند. » شیخ حرف های بی بی را گردن نمی گیرد و با عصبانیت می گوید که برای نجات دادن و وصل و صلح حلقه را به او داده است و قصد دارد دیواری بین قشون ظل السلطان و مردمان محروم قلعه باشد. او سعی می کند بی بی را از قشون ظل السلطان بترساند و زندگی پسرانش را یادش می اندازد. بی بی می گوید: «ظل السلطان و سفیرانش در خواب ببینند تسخیر قلعه ی من را. من به فرزندانم آموخته ام که شبیه هرکس و هرچیزی باشند الا ریاکارانی چون تو! برو شیخ. این اندک آبروی لباست را نگه دار. » بی بی با عصبانیت ادامه می دهد: «خوب گوش کن! پیغام من برای اربابت این است که اگر احدی برای از بین بردن این قلعه و بختیاری قدمی گذارد،  باید بداند سرباز بختیاری با ایمانش می جنگد و دودمانتان را به باد می دهد. »

بی بی در دفتر خاطراتش درباره ی اوضاع قلعه می نویسد: بعد از مدت ها احساس آرامش می کنم. یاران خوبی دارم و اوضاع قلعه سامان گرفته. خبری از ظلم و غارت نیست. امور مردم به دست والی های خداترس رسیده و…

کاروانی پر از بار و کالاهای تازه وارد بازارچه می شود. بی بی از دیدن رونق بازار و شورو اشتیاق مردم و خرید و فروش های آنها خوشحال می شود. در میان مردم قدم می زند و به همه سلام می دهد. در بین جمعیت، زنی به طور پنهانی پشت سر بی بی حرکت می کند و در یک فرصت مناسب با داس به او حمله می کند. بی بی مریم که در مبارزه کردن حرفی برای گفتن دارد، از پس او برمی آید و به تنهایی شکستش می دهد. مردم دور آن دو حلقه می زنند و تفنگچی ها آماده باش می ایستند. در همین حال چند مرد به طرف بی بی حمله می کنند و به ضرب گلوله کشته می شوند. اسفندیار قصد آرام کردن اوضاع را دارد. تعدادی از زنان هم سنگ و هرچه که دستشان می آید را به طرف بی بی پرتاپ می کنند. او از دیدن این صحنه شوکه می شود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *