خلاصه داستان سریال ترکی زن قسمت 129

همراهان عزیز در این بخش خلاصه داستان سریال ترکی زن (کادین) قسمت 129 را برایتان آماده کرده ایم.

امیدواریم از مطالعه این بخش لذت ببرید.

خلاصه سریال ترکی زن قسمت 92

سریال زن قسمت 129

انور عصبانی می شود و می گوید: «تو فکر کردی به همین راحتیه. حالا چون بچه ها دیدنت و بابا صدات کردن فکر کردی همه چی تموم شده؟ تو فقط به خودت فکر میکنی. تو نمیدونی بچه ها بعد از رفتن تو چه حالی شدن!»

سارپ گریه اش می گیرد و انور که حال خوبی ندارد به کمک جیدا روی صندلی می نشیند.

جیدا از سارپ می خواهد برود اما سارپ به او می گوید که او را نمی شناسد و این یک مسئله خانوادگی است پس بهتر است دخالت نکند. جیدا می گوید: «تو اصلا تا حالا دوروکو شستی؟ تا شکم بچه هاتو سیر کردی؟ ها؟ اون مسئله خانوادگی که میگی، اون منم! »

سارپ با شرمندگی به او خیره می شود. انور بالاخره به سارپ می فهماند که بهار به زودی خواهد مرد و می گوید: «اونا به تو هیچ احتیاجی ندارن! تو اصلا حق نداری بری بهارو ببینی. بهار و بچه ها تنها چیزی که احتیاج دارن اینه که بهار خوب بشه. اونم وقت کمی داره. ما باید شیرینو پیدا کنیم. اگه میخوای کاری کنی شیرینو پیدا کن! هرچه زودتر! »

سارپ زیر لب می گوید که بهار نباید بمیرد و بعد هم با گوشی جیدا به سوات زنگ می زند و می گوید که کمک می خواهد و باید شیرین را برایش پیدا کند! سوات می گوید که خودش خانواده ای دارد که باید به فکرشان باشد و وقت رسیدگی به مشکلات او را ندارد و گوشی را قطع می کند.

جیدا جلو می رود و به سارپ می گوید که نباید ناامید بشود و باید به خاطر تمام سال هایی که نبوده این یک کار را برای بهار و بچه هایش انجام بدهد!
شیرین که در اتاقی زندانی شده دستگاه شنودش را روشن می کند.

همان موقع پیریل وارد خانه می شود و با عصبانیت به پدرش می گوید که سارپ کجاست و باید سارپ را برایش پیدا کند.

شیرین با زیرکی به در می کوبد و پیریل با شنیدن صدای در فکر می کند که سوات سارپ را زندانی کرده و مثل دیوانه ها اتاق ها را می گردد و بالاخره اتاق شیرین را پیدا می کند و با تعجب به او خیره می شود و می پرسد که او انجا چه می کند؟ و آیا سوات او را دزدیده یا نه؟

سوات در حالی که با موذی گری به سوات خیره شده می گوید: «نه من خودم اومدم اینجا… منو سوات حرفمون شد… یعنی چون میخواستم ترکش کنم منو اینجا زندونی کرد! »

سوات که نمی داند چه بگوید فقط با تعجب سکوت می کند. پیرل از شنیدن این حرف شوکه شده و از پدرش می پرسد که آیا او با خواهر بهار رابطه ای دارد؟ سوات سکوت کرده و در آخر پیرل عصبانی شده و به او می گوید که باید سارپ را برای او پیدا کند.

سوات باز هم دست روی نقطه ضعف او می گذارد و می گوید: «تو کسی هستی که با وجود اینکه میدونستی بهار زنده ست بازم ازدواجتو ادامه دادی! نگو که به خاطر او دوتا بچه معصوم عذاب وجدان نداری! »

پیرل با نفرت به او می گوید که حالش را به هم می زند و از آنجا می رود. سوات با عصبانیت به شیرین می گوید که چرا همچین دروغی گفته؟ شیرین جلو می آید و با لبخندی سوات رو می بوسد و می گوید که نمی داند!

خدیجه به ملاقات بهار می رود. بهار از اینکه بیماری اش باعث دردسر همه شده خودش را سرزنش می کند.

بعد هم حلقه اش را در می آورد و به مادرش می دهد و می گوید که فعلا این حلقه را پیش خودش نگه دارد…. کمی بعد جیدا به اتاق می آید و بهار از خدیجه می خواهد بیرون برود تا با جیدا صحبت کند.

بهار که کمی عصبانی شده به جیدا می گوید که چرا قضیه نامزدی خودش و عارف را به بچه ها گفته؟! جیدا می گوید که چیزی نگفته و بعد کمی فکر می کند و می گوید: « من فقط به ییلز گفتم! نیسان کنارمون خواب بود حتما اون موقع شنیده! »

بهار که از حالت او فهمیده حتما چیزی شده می پرسد که راستش را بگوید اما جیدا با دستپاچگی از اتاق خارج می شود.

جیدا از اتاق خارج می شود و خدیجه را سرزنش می کند که چرا حواسش نبوده به حرفی که میزده چون بهار او را به خاطر کار نکرده بازخواست کرده و حالا بهار فکر می کند او قضیه نامزدی اش با عارف را به بچه ها گفته است.

همان موقع عارف که همراه بچه ها و دست در دست آنها به بیمارستان آمده بوده حرف های آنها را می شنوند و بچه ها با نفرت به عارف خیره می شوند و دست او را رها می کنند و از او جیدا می شوند و دیگر با کسی حرف نمی زنند. جیدا وقتی متوجه این می شود بیشتر ناراحت می شود و با شرمندگی به عارف نگاه می کند.

عارف بهار را برای هواخوری به محوطه بیمارستان می برد و متوجه می شود که بهار حلقه اش را درآورده.

بهار کمی که حرف می زند متوجه سکوت عارف و قیافه ی درهم او می شود و دلیلش را می پرسد.

عارف می گوید به خاطر این است که حلقه را درآورده.

بهار ناراحت می شود و از او معذرت خواهی می کند و توضیح می دهد که به خاطر نیسان این کار را کرده چون بچه ها یک دفعه ای نمی توانند این قضیه را هضم کنند.

عارف می گوید: «من که چیزی نگفتم… مهم نیست بهار. تو حتی منو ول کنی و بری هم من از دست تو هیچ وقت نمیتونم عصبانی بشم…. »

بهار دست او در دست می گیرد و سرش را روی شانه اش می گذارد و لبخند می زند.

کمی بعد جیدا و بچه ها از آن طرف می گذرند که بهار ناگهان دست عارف را رها می کند و خم می شود تا بچه ها او را نبینند. عارف از این کار او تعجب می کند و خنده اش می گیرد!

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان سریال زن  قسمت 129 لذت برده باشید ؛ در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال زن (کادین) قسمت 130 مراجعه فرمایید .

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید.

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

 

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *