خلاصه داستان سریال ترکی عطر عشق قسمت ۱۹۱ + زیرنویس و دوبله

درم که از لجبازی های جی جی و مطفر دیوانه شده با جان تماس می گیرد و از او می خواهد فکری به حال آن دو بکند. جان و امره و صنم و لیلا به شرکت برمی گردند و جان به مظفر و جی جی می گوید: «یا آشتی می کنید یا هردو اخراجید! » آنها که ترسیده اند قول می دهند که دیگر دعوا نکنند. جان به امره اشاره می کند که درمورد برگشتن حافظه اش به کسی چیزی نگوید چون می خواهد سر به سر صنم بگذارد. صنم و جان در دفتر تنها می مانند و صنم می گوید «دیگر تبدیل به یک رئیس جدی شده ای! » جان نگاهی می کند و می گوید خاطره ای به ذهنم رسید و می گوید: «یادم می آید یک بار با تو به کنسرت گروه راک رفته بودم. » صنم عصبی می شود و می گوید: «من از موسیقی راک متنفرم! حتما با پلین رفته بودی. » و داد می زند: «دیگر این فریب کاری را بس کن! هرچه را که دوست داری به خاطر میاوری ولی هیچ خاطره ای از من در ذهنت نداری. » او از اتاق بیرون می رود.

جان و امره در گوشه ای به صنم و حرف های او می خندند. امره می گوید: «خیلی عصبی اش کردی. » جان می گوید: «خیلی بامزه است. ولی من درمورد برگشت حافظه م چیزی نمی گویم تا خودش متوجه شود. » جان وسط شرکت می رود و می گوید: «برای موفقیت شرکتمان می خواهم جشن کوفته خام در ویلای خودم ترتیب بدهم! » صنم به مادرش زنگ می زند و درمورد جشن می گوید و ادامه می دهد که آنها و ملاحت را هم دعوت کرده.

هنگام عصر جان در ویلای خودش مشغول درست کردن کوفته خام به همراه مهربان خانم است که جی جی و درم و مظفر از راه می رسند. جان کوفته را پر فلفل می کند و به صنم می گوید: «اولین کوفته را تو باید بچشی. »

نهاد و محبوبه و ملاحت هم از راه می رسند. جان اولین کوفته را جلوی صنم می گذارد و از او می خواهد آن را امتحان کند. صنم به محض خوردن قیافه اش قرمز می شود و با اشاره دست به همه می فهماند که نخورند. جان به صنم می گوید: «من طبق دستور طبخ خودت درست کردم. » و صنم یاد روزی می افتد که برای جان کوفته خام تندی درست کرده بود و جان همه را خورده بود و ناگهان داد می زند: «تو همه چیز را به خاطر میاوری!! » جان می گوید: «انگار بعد از این که به تو ابراز عشق کردم همه چیز را به خاطر آوردم. » صنم از هیجان چشم هایش پر از اشک می شود و جان را می بوسد. امره از جایش بلند می شود و می گوید: «من برای شما سورپرایز دارم! » و بساط کباب را به راه می اندازد. صنم از خوشحالی برگشتن حافظه جان در پوست خود نمی گنجد. امره همه را جمع می کند و می گوید: «به خاطر پشت سر گذاشتن دو سال دیوانه کننده به سلامتی هم بنوشیم. » در همین حال صدای وزوزی می آید و پهبادی از آسمان آرام آرام فرود می آید. صنم که حسابی ترسیده از جان می خواهد آن را از بین ببرد ولی انگشتری به انتهای پهباد آویزان شده و جان آن را برمی دارد و زانو می زند و از صنم تقاضای ازدواج می کند. صنم می گوید: «اگر تا آخر عمرمان فراموشم نکنی قبول میکنم. ولی باید از پدر و مادرم من را خواستگاری کنی. » محبوبه که عاشق این سنت های زیباست می گوید به شرطی که با دست گل و شیرینی بیاید قبول می کند. جان حلقه را به انگشت صنم می کند و همه آنها تبریک می گویند و آنها را می بوسند و فردا هم همگی در خانه نهاد برای خواستگاری جمع می شوند. صنم باعجله سینی قهوه را به اتاق می آورد و پخش می کند. جان از مهربان می خواهد مراسم را شروع کند. مهربان هم به اذن خدا صنم را برای جان خواستگاری می کند و نهاد با سرعت جواب بله را می دهد. وقتی صنم می گوید: «چرا عجله میکنی مگر از من خسته شده ای؟ » نهاد می گوید: «شما مدام در حال قهر و َآشتی بودید و من می ترسم دوباره قهر کنید.»  مراسم به خوبی و خوشی تمام می شود و چند روز بعد هم در مراسم ساده ای جشن عروسی هم برگذارد می شود و عروس و داماد را به خانه جدیدشان یعنی مزرعه بدرقه می کنند.

بعد از یکسال صنم بچه های سه قلو دنیا می آورد و آنها یک خانواده ی کامل می شوند. همه چیز همانطور می شود که صنم در داستانش نوشته بود. آنها در کنار دو دختر و پسرشان خوشبخت و خوشحال زندگی می کنند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *