خلاصه داستان سریال ترکی عطر عشق قسمت ۱۵۹ + زیرنویس و دوبله

 

همه اهالی دنبال جانر می گردند. صنم و جان همراه هم او را صدا می زنند تا این که جان نقشه ای را که صبح دست جانر دیده بود را روی زمین پیدا می کند. صنم با دیدن آن می گوید: «من می خواستم سهه تا بچه داشته باشم اما انگار بزرگ کردن یکی هم سخت است. » جان کنجکاو می شود که بداند صنم از کجا این حرف را می زند و صنم می گوید: «پس کتابم را نخوانده ای! » و با دلخوری به راه خود ادامه می دهد.

نهاد و امره در دفتر شرکت می نشینند و امره با چای از آنها پذیرایی می کند و آنها خیال می کنند که آنجا اتاق کار امره است. در همین هنگام امل، دوست لیلا و امره وارد اتاق می شود و پشت میزش می نشیند. این کار محبوبه و نهاد را متعجب می کند. امره از امل معذرت خواهی می کند و به آنها توضیح می دهد که مدتی است بیکار است و برای پیدا کردن کار به شرکت آمده بود.

بولوت و درم همراه هم در حنگل دنبال جانر هستند. بولوت که از درم خوشش آمده از او می پرسد که آیا دوست پسر دارد یا نه؟ درم می گوید: «من تنهایی را ترجیح میدهم. » این حرف بولوت را خوشحال می کند. جان بالاخره جانر را که وسط جنگل چادر زده پیدا می کند و صنم می گوید: «تو نسبت به مادرت مسئولیت داری. اول بزرگ شو و خودت را بشناس بعد جهانگردی کن. » جان هم گردنبندی به گردن جانر می اندازد و می گوید: «هروقت دریا تو را صدا بزند این گردنبند به تو علامت خواهد داد.. » جانر هم در گوش جان می گوید: «تو هم مواظب صنم باش جون از تنهایی می ترسد. »

جی جی و مظفر هم در جنگل گم شده اند و از ترس دور خودشان می چرخند! جان و صنم جانر را به مادرش تحویل می دهند و صنم به جان می گوید که می خواهد تنها باشد و از جان جدا می شود. اما جان با توجه به سابقه ای که از صنم دارد و می داند که او گم خواهد شد دنبالش می رود. در میان راه صنم از صدای شکسته شدن شاخه ها حس می کند حیوان بزرگی پشت سرش است. چوبی بزرگی برمی دارد و به بوته ها می کوبد. چوب به سر جان می خورد و او نقش زمین می شود! صنم با دیدن او فریاد می زند و از کیفش دستمال می آورد و سر جان را می بندد و بعد هم از زیر بغل جان می گیرد و دوباره به راه می افتند. جان از او می خواهد تا شب نشده به مزرعه برگردد اما صنم او را تنها نمی گذارد و کنارش می ماند. جان آتش درست می کند.

لیلا به امره می گوید: «احساس می کنم از این که پدر و مادرم موضوع بیکاری تو را فهمیدند باری از روی دوشمان برداشته شد. » امره می گوید: «من خجالت کشیدم. اما در کنار هم مشکلات را حل خواهیم کرد. » محبوبه نگران این است که بیکاری امره باعث اختلاف بین لیلا و او شود. محبوبه این را با نهاد در میان می گذارد و نهاد به امره می گوید: «من پیر شده ام و زیاد نمی توانم سرپا باشم. اگر می خواهی بیا و در مغازه کار کن. » لیلا مخالفت می کند و می گوید که امره اهل مغازه و خرید و فروش نیست ولی امره قبول می کند و محبوبه در پوستش نمی گنجد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *