خلاصه داستان سریال ترکی گلپری قسمت ۱۰۶ + زیرنویس و دوبله

گلپری و حسن بالای سر کادیر می روند و از او که بیهوش روی زمین افتاده می خواهند چشمانش را باز کند. گلپری اشک می ریزد و صورت کادیر را نوازش می کند و می گوید: «خوب میشی عزیردلم. » ایوب از اتفاقی که افتاده خوشحال است. او لبخندی می زند و با دستمالی اسلحه ی حسن را برمی دارد و باز هم فرار می کند. پلیس ها از راه می رسند و آمبولانس خبر می کنند و از حسن و گلپری می پرسند که چه اتفاقی افتاده است. حسن می خواهد حرف بزند اما گلپری پیش از او می گوید: «ایوب تاشکین شلیک کرد. »
بارکین و سونا و شیما با شنیدن خبر تیر خوردن کادیر، مضطرب و نگران به طرف بیمارستان راه می افتند. آرتمیس آنها را می بیند و می فهمد که اتفاق بدی افتاده بنابراین مادر و عمویش مجبور می شوند آرام آرام قضیه را برایش توضیح دهند. آرتمیس گریه می کند و همراه آنها به بیمارستان می رود.
حسن در گوشه ای از بیمارستان نشسته است و دستانش می لرزد و صحنه ی شلیک به کادیر مدام در ذهنش مرور می شود. گلپری از او می خواهد که لرزش دستانش را پنهان کند تا پلیس ها به شک نیفتند. حسن که حسابی دچار عذاب وجدان شده می گوید که خود را تسلیم پلیس خواهد کرد. گلپری به او می گوید: «حق مادریمو حلالت نمی کنم. اصلا همچین کاری نمیکنی. نه به پلیس و نه به کس دیگه ای چیزی نمیگی. » آنها می روند تا اظهاراتشان را به پلیس ارائه دهند که آرتمیس از راه می رسد و حسن را در آغوش می گیرد و حال پدرش را می پرسد. حسن با شرمندگی فقط او را نگاه می کند.
خبر شلیک ایوب به کادیر در خانه ی یعقوب خان هم می پیچد. فاطما ناله می کند و کادر از سرخود شدن ایوب حرف می زند. بدریه هم همراه جان به بیمارستان می رود. دکتر به خانواده ی کادیر می گوید که گلوله به قلب و ارگان های دیگر برخورد نکرده و جراح بسیار خوبی کادیر را عمل خواهد کرد اما نمی توان نظر قطعی داد. آرتمیس امیدوار می شود و وقتی جان و بدریه را می بیند آنها را در آغوش می گیرد. اما سونا مدام گریه می کند و به جان که نگران کادیر شده می گوید که دست از تظاهر و دروغگویی بردارد. آرتمیس به مادربزرگش اعتراض می کند و جان دست او و بدریه را می گیرد و می گوید: «داداش کادیر دوست نداره ما از هم جدا بشیم. ما هم همگی اینجا منتظرش میمونیم. »
حسن بعد از دادن اظهاراتش، به گلپری می گوید: «ما دروغ گفتیم. ایوب نزد، من زدم. تو مگه به من نگفته بودی به کسی دروغ نگو و تهمت نزن. » گلپری برای توجیه کارش دلایلی می آورد و سپس می پرسد که اسلحه را از کجا آورده؟ او از سکوت حسن می فهمد که یعقوب خان اسلحه را به پسرش داده، پس با عصبانیت دست حسن را می گیرد و همراه او به خانه ی یعقوب خان می رود.
حسن در حیاط خانه پدربزرگش می نشیند و گلپری با داد و بیداد وارد خانه می شود و رو به یعقوب خان با خشم می گوید: «اگه حسن برات با ارزشه چرا بهش اسلحه میدی؟ » یعقوب خان با خونسردی از کار خودش دفاع می کند و می گوید که اسلحه را به حسن داده تا مراقب خود و خواهر و برادرش باشد. گلپری می گوید: «اما حساب و کتابت کار نکرد و به جای زدن دشمنش رفت کادیر رو زد؟! » همه با تعجب به او نگاه می کنند و گلپری رو به فاطما و کادر می گوید که قرار بوده حسن ایوب را بزند. یعقوب خان چیزی برای گفتن ندارد و توضیحی نمی دهد. گلپری ادامه می دهد: «حسن بچه ی با وجدانیه می خواد خودشو تسلیم کنه. خودت حلش کن. می خوای زندانیش کن، آدم بریز سرش، هرکاری میکنی بکن فقط این بچه از اینجا نیاد بیرون. » یعقوب خان می گوید: «نگران نباش. نمیذارم ببرنش زندان. » گلپری، حسن را همانجا می گذارد و خودش به بیمارستان می رود.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *