خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت ۵۸ + زیرنویس فارسی و دوبله

در این مطلب خلاصه قسمت ۵۸ سریال گودال را برای شما عزیزان آماده کردیم ، امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید .

 

ادریس را در مقابل چشمان خشمگین یاماچ دست بسته، به همراه بقیه افرادش سوار اتوبوسی می کنند و به اداره پلیس می برند.

ادریس پیش از سوار شدن،  با دستش یاماچ را به آرامش دعوت می کند.

امراه عمدا ادریس و همراهانش را مقابل خبرنگاران از اتوبوس پیاده می کند تا مساله را رسانه ای کند.

با پخش شدن خبر دستگیری ادریس، اهالی گودال در سراسر استانبول کارهایشان را رها می کنند.

در حالی که یاماچ در قهوه خانه نشسته و به فکر یافتن راه حلی برای دردسر جدید است، به او خبر می دهند که پاشا سکته قلبی کرده است .

در این بین یاماچ با مکه از محلی حرف می زند که عمو و مکه در آنجا نگهبانی می دهند و از مکه می خواهد به آنجا برود و به عمو خبر سکته کردن پاشا را بدهد.

در بازداشتگاه همه را در یک طرف و کمال را در طرف دیگر زندانی کرده اند.

ادریس با متین در مورد ساختمان جدید بازداشتگاه و این که بهتر از قبل شده صحبت می کنند.

ادریس سرحال است و سعی می کند با حرف زدن و شوخی کردن با بقیه روحیه شان را حفظ کند.

در همین هنگام امراه می رسد و چند نفر  را به سلول کمال می فرستد.

ادریس از او می پرسد: «مشکل چیه؟ برای چی ما رو گرفتین؟ چه مدرکی دارین؟»

امراه به جای جواب دادن از ادریس می پرسد که موسیقی کلاسیک دوست دارد یا نه؟

ادریس با تعجب به او نگاه می کند.

امراه ادامه می دهد: «پسرت گوش می کنه. دیدنش تو قهوه خونه گریه می کنه. می گفته بابام کجاست؟»

ادریس می گوید: «بگو. من تا صبح گوش میدم.»

امراه می گوید: «ادریس کوچوالی فکر می کنه اینجاها رو می شناسه.»

بعد همکارانش را مرخص می کند و به افراد داخل سلول کمال اشاره می کند که شروع کنند.

آنها به کمال حمله می کنند و شروع می کنند به کتک زدنش.

افراد ادریس از سلول کناری شروع به فریاد زدن می کنند.

ادریس که می داند امراه منتظر کوچک ترین خطایی از طرف آنهاست از افرادش می خواهد ساکت باشند و به کمال می گوید دست نگه دارد.

کمال دستش را به نشانه تسلیم بالا می برد و بدون هیچ مقاومتی کتک می خورد.

ادریس می گوید: «فرمانده! معلومه که نمی دونی. کتک برای ما مثل شیر مادره. خوردنشم بلدیم، وقتش که برسه زدنش رو هم.»

امراه می گوید: «تهدیدم می کنی؟»

ادریس می گوید: «حرفایی که باید می زدم زدم. تموم شد.»

با پشت کردن ادریس به امراه، همه افراد رو برمی گردانند.

امراه می گوید: «عالیه. خیلی از این محله خوشم اومد. خوب می فهمیم همو.»

کمال که در گوشه سلول افتاده با صدای ادریس به سختی از جایش بلند می شود و می گوید: «خوبم.»

و اولین کاری که می کند درست کردن موهایش است.

سنا بعد از دیدن برادرش، به هم ریخته و سلطان که متوجه پریشانی او شده کنارش می رود و به او می گوید: «سنا تو یه چیزیت شده. بهم بگو. منم مادر تو حساب میشم.»

بغض سنا با شنیدن این حرف می ترکد و به آغوش سلطان می رود.

بعد از اینکه کمی آرام می شود از او می پرسد: «تا حالا تو زندگیتون کسی بوده که برای خوردن و خوابیدن و لباس پوشیدنتون…فقط اینا نه، اینکه کی از جاتون بلند شین، یه لیوان آب رو تو چند نفس بنوشین…»

سلطان می گوید: «اگه ادریس رو میگی، نه. اگه چنین آدمی بود من یک ثانیه هم پیشش نمی موندم. اگه کسی هست که این کار رو باهات می کنه، یک ثانیه هم کنارش نمون. حتی اگه اون آدم یاماچه.»

عمو به بیماستان می رسد و قبل از اینکه از خوب بودن حال پاشا نفس راحتی بکشد می فهمد که ادریس دستگیر شده است.

از او می خواهند کنار پاشا بماند اما او می گوید: «پاشا اگه به هوش بیاد از وضعیت ادریس با خبر بشه و ببینه من اینجا نشستم عصبانی میشه. تف می کنه تو صورتم. نمیشه. بگید چی کار کنم.»

مدد در جایی بیهوش روی زمین افتاده و دو نفر بالای سرش هستند.

او از آنها می پرسد که کی هستند و آنها به سرهای تراشیده شان اشاره می کنند و می گویند: «داداش یاماچ گفته بدتر از مرگ سرت بیاریم. ما هم همین کار رو می کنیم. تو کی هستی که بخوای پاشا رو بکشی؟»

و دوباره او را به باد کتک می گیرند.

یاماچ به همراه سلیم و عمو به اداره پلیس می رود. امراه می گوید: «لازم نبود تا اینجا بیای یاماچ جون. بابات امشب مهمون منه. فردا میاد.»

یاماچ می گوید: «به خاطر بابام نیومدم. اومدم تو رو ببینم. تازه اومدی. استانبول رو نمی شناسی. مشخصه. اگه بهم خبر میداری می بردمت شهر ور نشونت می دادم. نیازی به این کارا نبود.»

امراه می گوید: «می خواستم خودم کشفش کنم.»

یاماچ می گوید: «باشه. خوددانی.» و می رود.

امراه صدایش می زند و می گوید: «من پلیسم. می دونی که؟»

یاماچ می گوید: «تو فقط پلیس نیستی. تو فرمانده امراهی.»

نیمه شب سنا روی سقف نور قرمزی می بیند و به سمت پنجره می رود.

کسی آن پایین نیست اما سنا که می داند کار چه کسی است زیر لب می گوید: «خدا لعنتت کنه!»

او با ترس و در حالی که گریه می کند مثل کودکی به تختش پناه می برد.

آن شب همه اهالی گودال، هر کاری می توانند می کنند تا محله تحت حفاظت پلیس را به هم بریزند.

همه بارها و کاباره ها به هم می ریزند، به خانه های زیادی دستبرد می زنند و خانه امراه توسط دوستان علیچو شناسایی می شود.

صبح جلوی خانه او یک ماشین اشیای دزدی خالی شده و روی دیوار علامت گودال حک شده است.

در اداره پلیس و بازداشتگاه جا برای سوزن انداختن نیست و اوضاع به هم ریخته است.

سنا به صبح پیش یاماچ می رود و می گوید می خواهد با او صحبت کند.

او می خواهد در مورد آمدن برادرش به یاماچ بگوید اما پیش از آنکه حرفی بزند یاماچ از دردسر جدیدش می گوید و می گوید کسی به نام امراه به محله آمده و همه را دستگیر کرده است.

زبان سنا بند می آید و با عجله آنجا را ترک می کند.

 

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان این قسمت از سریال گودال لذت برده باشید. در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال گودال قسمت ۵۹ مراجعه فرمایید .

برای حمایت از آستارا خبر لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *