خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت 173

در این مطلب خلاصه قسمت 173 سریال گودال را برای شما عزیزان آماده کردیم ، امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید .

سریال گودال قسمت 173

جومالی و یاماچ در خانه هستند و جومالی به او می گوید: «امشب هرکاری دلتون میخواد بکنین! »

یاماچ که تعجب کرده می پرسد: «امشب چیشده مگه داداش؟ تو دیگه چرا بهم گیر نمیدی! »

جومالی می گوید: «سوال اصلی اینه که از امشب به بعد چی میشه؟ » و لبخند میزند و ادامه می دهد: «جومالی کوچوالی قراره متاهل بشه. زن داداشم داری… ییلدیزه. »

یاماچ اول جا می خورد و بعد بلند می شود و با خوشحالی شروع به رقصیدن می کند و بعد هم جومالی را در آغوش می گیرد. سلطان همه حرف های آنها می شنود و به خانه ییلدیز می رود و می گوید: «هر آدمی واسه بچه ش بهترینارو میخواد. اما بعضی وقتا چیزی که تو میخوای با چیزی که بچه ات میخواد مطابقت نداره.

میگی اشکال نداره بذار اون خوشحال باشه. اما بعضی وقتا هم آینده بچه ات رو بهتر از خودش میبینی. میگه خوشبخت میشه ولی نمیشه و تو هم اینو میدونی.

اون موقع یکیو میخواهی باشه مثل خودت واقعیت هارو ببینه و به بچه ات هشدار بده. چشم هاشو باز کنه. میدونم فداکاری سخته اما به وقتش همه مون مجبوریم فداکاری کنیم. »

بعد هم دست ییلدیز را که تمام مدت با چشمان پر از اشک به او خیره شده را می گیرد و می گوید: «میدونم توام فداکاری میکنی! خیالم راحته. اینکه کار درست رو انجام بدی نه فقط به نفع تو، به نفع هممونه دخترم. » و بلند می شود و می رود.

کاراجا، جلاسون را صدا می کند تا با او کمی حرف بزند. او با قیافه ای درهم از جلاسون می پرسد: «مشکلت چیه؟ حتی تو روی آکشین نگاه نمیکنی! قصدت چیه؟ چرا دختر بیچاره رو ناراحت میکنی؟ نکنه پای یکی دیگه در میونه؟ »

جلاسون پوزخندی می زند و بعد با عصبانیت می گوید: «تو میفهمی چی داری میگی؟! »

کاراجا می گوید: «من چه فکر دیگه ای میتونم بکنم؟ دختر بیچاره نمیدونه چیکار کنه که از نظر تو خوشگل دیده بشه! ببین آکشین خیلی روزهای سختی رو گذرونده… نکنه تو هم به خاطر زخم صورتش… »

جلاسون حرف او را قطع می کند و می گوید: «هیچ وقت همچین حرفی نزن کاراجا! بفهم چی داری میگی! من زخم روی صورتشو اصلا نمیبینم. »

کاراجا می پرسد که پس دلیل رفتارهایش چیست و جلاسون می گوید: «منم روزای سختی رو گذروندم… بابای من کجاست؟ برادرای من کجان؟ مامانم فقط مونده و اونم مثل روح واسه خودش میچرخه. چیزی هم نگه من میفهمم… یه جوری نگام میکنه انگار میخواد بگه همه این بلاها به خاطر تو سرمون اومد. فکر میکنی من برای اینکه حال آکشین خوب شه هر کاری از دستم برمیومد نکردم؟ من فقط برای اینکه یکم بهش دسترسی داشته باشم هر بازی که اون خواست رو بازی کردم… اما اون منو نشنید، منو ندید. الان حالش خوب شده ولی نمیتونم بگم همه چی درست شده و حالمون خوبه. چون من دیگه حالی برام نمونده که یه بازی جدید رو شروع کنم. فکر میکنی دوسش ندارم؟ جونمم بخواد میدم ولی نه به خاطر اینکه اون زنیه که عاشقشم. چون یه بچه ست که محتاج محافظت منه. همین. بیشتر از ازم انتظار نداشته باشین. ماه ها از زنی که باهاش ازدواج کردم مثل بچه ها مراقبت کردم الان از من نخواین که اونو به عنوان زنم ببینم. »

کاراجا که از حرف های او چشمانش پر شده دست روی شانه او می گذارد و می گوید: «منو ببخش جلاسون. من تورو ندیدم. گفتم اون طاقت میاره… »

بعد هم صورت او را نوازش می کند. جلاسون هم دست روی شانه های او می گذارد و می گوید: «من معذرت میخوام. این من بودم که تورو ندیدم… همیشه حق با تو بود. »

و شب عروسی اش را به یاد می آورد که کاراجا به او گفته بود: برو ازدواج کن بعد برگرد پیش من. چون آکشین همیشه بچه میمونه اما اونی که زنه منم! بعد هم دستان کاراجا را کمی در دست می گیرد و می رود. آکشین از پشت دیوار همه حرف های آنها را شنیده و بی صدا گریه می کند…

داملا سراغ پدرش می رود و به او می گوید: «من دیشب خیلی فکر کردم… حالا که تو اونجوری میخوای… باشه. ولی فرمالیته س! » اولوچ خوشحال می شود و به او می گوید که بهترین تصمیم را گرفته است.

سلیم سنا را به آپارتمانش می رساند تا ماحسون را ببیند و از دور مراقب او باشد. ماحسون او را سوار ماشین می کند و به جایی که اولین بار چتو را دیده بود می برد و می گوید: «بهم گفت اسمت ماحسون باشه یعنی جنگجو. »

ماحسون می گوید که از گذشته اش چیزی به یاد ندارد و هر از گاهی در خواب هایش صدای مادرش را می شنود که او را فکرت صدا می کند.

او ادامه می دهد: «چتو منو زنده نگه داشت.. بعد با خودم فکر میکنم ماحسون تو چقدر احمقی ولی بعدش میگم هرکس دیگه ام بود باور میکرد چتورو… من تا امروز یه بارم بهش شک نکردم. قلبم درد میکنه… من احساس میکنم همه کسم رو از دست دادم. چون اون کسیه که من بهش میگفتم مادر پدرم… دوستم بود.. برادرم بود.

من تو زندگیم انقدر احساس تنهایی نکرده بودم. » بعد هم بلند می شود و پشت به سنا می کند و گریه می کند.

علیچو برای چندمین بار رمز قفل چمدان را می زند و وقتی آن را باز می کند آن را پر از پول می بیند. اما تو ذوقش می خورد و چمدان را بسته و کناری می گذارد. همان موقع یاماچ به دیدن او می آید و می گوید: «علیچو من دیشب یه چیزی دیدم که ذهنم درگیر اونه. چتورو نزدیک خونه سنا دیدم و نمیدونم چیکار کنم. تو میتونی برای اونجا تا من خیالم راحت باشه؟ » علیچو قبول میکند.

جومالی با خوشحالی سراغ ییلدیز می رود تا جوابش را بگیرد اما ییلدیز با جدیت به او می گوید: «نمیشه! راه من مشخصه. »

جومالی عصبانی می شود و ییلدیز می گوید: «چیزی باب میلت نباشه عصبانی میشی! از همین الان داری ازم حساب پس میگیری. ده سال قبلم اینجوری بود… ازدواج نمیشه. »

و می رود و در تنهایی بی صدا شروع به گریه کردن می کند. جومالی هم با چشمان پر از اشک وارد میخانه می شود و در تنهایی مست می کند.

شب وقتی ماحسون سنا را به در خانه اش می رساند. علیچو آنها را می بیند. بعد هم می بیند که سنا سوار ماشین سلیم شد.

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان  سریال گودال قسمت 173 لذت برده باشید. در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال گودال قسمت 174 مراجعه فرمایید .

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید.

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *