خلاصه داستان سریال ترکی گودال قسمت 290

در این مطلب خلاصه قسمت 290 سریال گودال را برای شما عزیزان آماده کردیم ، امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید .

سریال گودال قسمت 199

سریال گودال قسمت 290

مدد دسته گل زرد رنگی را با ذوق و شوق به وارتلو تقدیم می کند.

وارتلو که از نیامدن برادرهایش پکر شده، زیر لب غر می زند و به مدد می گوید: «هیشکی نیومد نه؟ اصلا مگه از زندان افتادنم ناراحت شدن که از آزادیم خوشحال بشن… »

در همین موقع سه چهار ماشین پر از بچه محل هایی که در حال رقص و شادی اند جلوی در زندان نگه میدارند.

یاماچ و مکه و چند نفر دیگر از ماشین پیاده میشوند و به افتخار وارتلو جلوی او می رقصند.

بعد هم یاماچ وارتلو و مدد را سوار ماشینش می کند و آنها را به محله می رساند.

وارتلو بعد از استقبال گرم با خجالت و شرمندگی به خانه ی سعادت می رود.

تا در خانه به رویش باز می شود، یک ریز حرف می زند و می گوید :«مگه میشه ادم به فکر زن و بچه اش نباشه؟ البته که به فکرم. درسته نباید اتفاق می افتاد اما بالاخره به زندان افتادم. قول هم نمیتونم بدم که دیگه تکرار نمیشه. چون هی اتفاق می افته! اما من خیلی دوستت دارم. اینو میتونم قول بدم که همیشه دوستت داشته باشم. »

سعادت شروع به غر زدن می کند و پی در پی گلایه هایش را مشمارد و بعد از این که حرصش تخلیه شد، وارتلو را می بوسد و او را در آغوش می گیرد.

یاماچ بعد از مشورت با وارتلو، متوجه می شود که رفتار جومالی نشان دهنده ی آن است که دل پری دارد و باید به حرف هایش گوش داد، به همین دلیل دنبال جومالی می گردد و او را روی بام گودال پیدا می کند.

جومالی غمگین و ناراحت گوشه ای لم داده و به گودال خیره شده. یاماچ در سکوت کنار او می نشیند.

نه چیزی می گوید و نه سوالی می پرسد.

بعد از این که افتاب غروب می کند، جومالی که آرامتر شده خودش سر صحبت را باز می کند و می گوید: «از کارهای من ناراحت نشو یاماچ. تو تحصیل کرده ای و سواد داری. ما هم یه چیزایی حالیمون هست اما مثل تو نیستیم. تو کار خوبی کردی که چائتای رو نکشتی و فرستادیش زندان. این کارو کردی که جنگ به پا نشه. اما من نمیتونم خودمو ببخشم وقتی بچه به دنیا نیومده م مرد. شماها خبر ندارید. با این که اون اتفاق تقصیر چائتای بود، اما داملا خودش بچه رو سقط کرد. به خاطر من از بچه ش گذشت. من اگه خبر داشتم اجازه نمیدادم. »

یاماچ بغض می کند و جومالی با حسرت می گوید: «حالا حتی اگه من چائتای رو بکشم چه فرقی میکنه؟ بچه م برمیگرده؟ صورت داملا میخنده؟ خنده که هیچی کاش حداقل یه بار نگام میکرد. »

از طرفی سلطان سراغ داملا که مدت هاست خودش را در اتاق زندانی کرده می رود و خاطره ی پنجاه سال پیشش را تعریف می کند.

او با این که حالا سه پسر بزرگ دارد، ماجرای سقط شدن بچه ای که قبل از جومالی باردار بوده را با گریه تعریف میکند.

داملا که بغض کرده می گوید: «جومالی هیچ وقت منو نمیبخشه. من لیاقت مادر شدن رو ندارم. اگه داشتم اون کارو نمیکردم. »

سلطان می گوید: «تو به خاطر محافظت از شوهرت فداکاری کردی منم اگه جای تو بودم همین کارو میکردم. »

همان شب همه ی خانواده به اضافه ی مدد و وارتلو دور هم شام می خورند.

داملا هم بالاخره از اتاق خارج می شود و کنار جومالی می نشیند و او را خوشحال می کند.

سلیم از عایشه دلخور است و کاراجا که صبح با اکین جر و بحثی داشته برای او قیافه می گیرد.

تنش بین کوچوالی ها و اردنت ها کمرنگ شده و همه چیز رو به راه به نظر می رسد.

زنی به گوشی امیر زنگ می زند و ادعا می کند که دختر فاضل، موگه است و چون نمی تواند از پدرش خبری بگیرد نگران شده و به خواسته ی او قصد دارد مدارک مهمی علیه اردنت ها را به دست امیر برساند.

موگه با صدای هراسان و نگران از امیر کمک می خواهد و برای تحویل دادن مدارک همان شب در مکانی با او قرار می گذارد.

امیر که تشنه ی تکمیل تحقیقاتش است بدون این که با کسی مشورت کند، ماحسون و متین را قال می گذارد و از گودال بیرون می رود.

ماحسون و متین دیر متوجه فرار او می شوند و وقتی مطمئن می شوند که او را گم کرده اند، موضوع را به یاماچ خبر می دهند.

یاماچ بچه محل ها را برای پیدا کردن امیر مامور می کند و همه شروع به جستجو می کنند.

امیر با کمی تردید وارد انباری می شود که خیال می کند موگه در انجاست.

اما سرن که خودش با امیر تماس گرفته بوده سر و کله اش پیدا می شود.

وقتی آریک هم به آنها نزدیک می شود امیر مطمئن می شود که توی تله افتاده است.

پس پوزخندی می زند، خودش را جمع و جور می کند و رو به آریک می گوید: «میدونی بابات چرا تورو قاطی کاراش نمیکنه؟ چون چائتای یه روزی برمیگرده و تو باید عقب بکشی. چون بابات دوستت نداره. شماها هیچ کدوم همدیگرو دوست ندارید. »

حرف های امیر کم کم آریک را که تا لحظاتی پیش با تمسخر به او نگاه میکرد، عصبی می کند.

امیر ادامه می دهد: «خانواده ی واقعی کوچوالی هان که به خاطر همدیگه هر فداکاری ای می کنن. اما شماها فقط مثل سگ دستورات چنگیز رو اجرا می کنین. »

آریک که حوصله اش از حرف های او سر رفته طاقتش تمام می شود و گلوله ای به پیشانی امیر شلیک می کند.

بعد هم جنازه او را به مرتضی میسپارد تا طبق برنامه عمل کند.

امیدواریم از مطالعه خلاصه داستان  سریال گودال قسمت 290 لذت برده باشید. در صورت تمایل به مطالعه خلاصه قسمت بعد به صفحه خلاصه سریال گودال قسمت 291 مراجعه فرمایید .

برای حمایت از الو سریال لینک این مطلب را برای دوستانتان در تلگرام و یا دیگر شبکه های اجتماعی ارسال نمایید

کانال تلگرام الو سریال

برای عضویت در کانال تلگرام ما کلیک کنید

نکته خیلی مهم : دوستان عزیز ؛ برای حمایت از ما حتما در کانال تلگرام عضو شوید تا بتوانیم با انگیزه بالا این کار سخت و البته دوست داشتنی رو برای شما ادامه دهیم .

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *