خلاصه داستان سریال تلخ و شیرین قسمت ۷۸ + زیرنویس و دوبله

حیات به تماس های فلاح جواب نمی دهد و در مقابل خواهش دوستش یاشین می گوید: «به چشم هایم نگاه می کرد و دروغ می گفت. من با او هیچ حرفی ندارم. »

سودا و کورای به دیدن فلاح می روند. فلاح بخاطر بی خوابی و فکر و خیال زیاد از حد زیر چشم هایش گود افتاده. کورای به او دلداری می دهد و می گوید: «خودت را مقصر بدانی چیزی عوض نمی شود. » و سودا می گوید که شاید کار داداستان است که خواسته از شما انتقام بگیرد. و از آقای فلاح می خواهد که به دیدن حیات برود و باهم صحبت کنند. فلاح جرئت پیدا می کند و به خانه ی حیات می رود. او قصد دارد همه چیز را توضیح دهد. به حیات می گوید: «می دانم که گناهکارم. و به تو که صداقت برایت مهم ترین چیز است دروغ گفتم. ولی آن موقع اگر می دانستم تامر سرعقد می رود هرگز جلویش را نمی گرفتم. » حیات با نفرت می گوید: «دیگر یک کلمه از حرف هایت را باور نمی کنم. من به تو اعتماد کردم ولی تو لیاقت اعتماد من را نداشتی. » و در را به رویش می بندد.

فلاح در خانه اش پیغامی با این مزمون دریافت می کند: به تو هشدار داده بودم! او گلوله ای را در مشتش می فشارد و به  صدری می گوید که دادستان را پیدا کند.

شاگردان حیات خانم می خواهند کاری برایش انجام دهند. برای معلمی که در روزهای سخت هیچ وقت تنهایشان نگذاشت. بنابراین با دسته گل و شیرینی به دیدن او می روند و از او می خواهند به مدرسه برگردد.  حیات از دیدن بچه ها حالش کمی بهتر می شود.

فردا صبح حیات خانم به مدرسه می رود ولی دل و دماغ رفتن به آنجا را ندارد. با قدم های سنگین و بی میل به طرف کلاس می رود. مردی تا پشت در مدرسه تعقیبش می کند. ولی حیات متوجه نمی شود. او آهسته و در سکوت وارد کلاس می شود و بچه ها با شعر زیبایی از “ناظم حکمت” به او خوش آمد می گویند. حیات که از زیبایی شعر و از اجرای بچه ها بهتش زده چشمانش پر از اشک می شود. و از داشتن دانش آموزانش احساس غرور می کند. او با چشمانی درخشان به بچه ها می گوید: «شما نشان دادید که شعر چه قدرتی دارد. من حس بدی داشتم ولی شما با یک شعر من را به زندگی امیدوار کردید. از همگی ممنونم. » و دانش آموزانش را در آغوش می گیرد. او در آن لحظه حس می کند غم هایش به پایان رسیده است.

سه نفر مزاحم گزیده می شوند و به او می گویند که همان طور که در دیسکو رقصیده است برایشان برقصد. بوراک از راه می رسد و آنها را کتک زده و فراری می دهد و خودش هم آسیب می بیند. گزیده صورت او را پاک می کند و می گوید: «ما نمی توانیم باهم باشیم. » ولی بوراک می گوید: «برای من این رابطه تمام نشده است. فقط اجازه بده از دور کنارت باشم. » و باهم به مدرسه می روند.

شریف به کلاس می آید و به دانش آموزان می گوید: «از این به بعد معلم ورزش شما خودم هستم. » بچه ها با خنده می گویند که شما چیزی بلد نیستید! ولی شریف می گوید: «ای بی مصرف ها! من قبلا وزنه بردار بودم. حتی به مسابقات المپیک هم دعوت شدم. » بعد به سالن ورزش می رود و شروع به وزنه برداری می کند. از نادر هم می خواهد روی وزنه ی ۲۵ کیلویی که با آن تمرین کرده است ۵۰ کیلو بنویسد! و وقتی نادر می گوید که شما در ورزش هم حقه بازی می کنید. شریف می گوید: «تو عقلت نمی رسد! همه این ها برای تشویق دانش آموزان به ورزش است. » ولی بچه ها که می بینند شریف می خواهد آنها را گول بزند، وزنه ی واقعی ۵۰کیلویی را با وزنه ی قلابی عوض می کنند تا سر به سر شریف بگذارند.

GUN AY

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *