خلاصه داستان سریال حکایت ما قسمت ۱۳۱ + زیرنویس و دوبله

توفان با عصبانیت بیرون آمده و فیلیز و فکری را در حال سوار شدن ماشین سلیم می بیند. او پیش فیلیز می آید و ماجرای خانه را تعریف کرده و زینب را در سو استفاده از وضعیت تولای مقصر می‌داند. فیلیز ناراحت شده و چیزی برای گفتن ندارد. توفان پتو و بالش به دست به کافه می رود و به همراه حکمت، هر دو در کافه می خوابند.
فیلیز و سلیم، فکری را پیش دکتر می برند. دکتر بعد از چک کردن عکسهای فکری، میگوید که در سر او مشکلی نیست و علت فراموشی و از دست دادن حافظه اش، منشأ روحی و روانی دارد و بخاطر ناراحتی شدید و یا ترس، چنین اتفاقی برایش افتاده. آنها باید منتظر بمانند تا حافظه او خودش برگردد. فکری مدام سلیم را داماد صدا می زند و فیلیز از این قضیه معذب و عصبی می شود، اما هرچه میگوید بی فایده است. سلیم در واقع از این لفظ خوشش آمده و لبخند به لبش می نشیند. فکری اصرار دارد که سلیم پولدار است و حتما باید داماد او باشد. او میخواهد به خانه سلیم برود اما فیلیز جلوی او را میگیرد و هر بار او را بخاطر حرفهایش دعوا میکند. سلیم در مورد دعوتنامه مهمانی به فیلیز میگوید، اما فیلیز بخاطر درگیری هایش این دعوت را رد میکند.
در دانشگاه، درین با خوشحالی از کلاس ریاضی بیرون می آید. او سراغ رحمت می رود و به او میگوید :«یه خبر خیلی خوشحال کننده دارم که سرپا نمیشه بهت بگم». رحمت که فکرش درگیر کار برای دنیز است، میگوید که فعلا کار دارد و بعداً با یکدیگر صحبت میکنند. او به سالنی که قرار است برای فستیوال آماده شود می رود. دنیز و دوست پسرش به آنجا آمده و روی مبل خیلی عاشقانه و نزدیک به هم می نشینند. دنیز از دیدن رحمت به عنوان نظافتچی فستیوال متعجب می شود. او دوباره شروع به تحقیر رحمت می کند. دوست پسر او میگوید:« دنیز داری زیاده روی می‌کنی.» اما دنیز که از دوست بودن رحمت با درین حرص دارد، همچنان به تحقیر و توهین به رحمت ادامه میدهد. رحمت عصبی می شود و آن دو با یکدیگر دعوایشان می شود. دوست پسر دنیز آنها را جدا کرده و دنیز را با خودش می برد. دنیز رحمت را تهدید میکند که باید سالن را هر چه سریع تر تمیز تحویل دهد.
زینب برای آشنایی با فکری که هیچکس را نیز نمیشناسد، به همراه تولای به خانه آنها می رود. او در آنجا پیش فیلیز رفته و میخواهد دست‌بوسی کند، اما فیلیز قبول نکرده و میگوید:« من ازدواج و بچه دار شدنتون رو تایید نکردم. اما حالا مجبوری شده. از این به بعد میاین و همینجا زندگی میکنین». زینب که انتظار تاثیر حرفهای باریش را داشته، شوکه می شود و بخاطر کمبود جا قبول ندارد، اما فیلیز میگوید ««اون زمان که بچه درست میکردید باید به اینجاش هم فکر می‌کردید.»
یکی از دوستان نهال با او تماس میگیرد و در مورد مهمانی بزرگ شب به او خبر میدهد. نهال از دوستش لیست مهمانان را میخواهد. او وقتی در لیست اسم سلیم و فیلیز را می‌بیند، خوشحال شده و خبر میدهد که او و باریش نیز در مراسم شرکت خواهند کرد.
درین دوباره پیش رحمت می رود تا در مورد خبر خوبش با او صحبت کند. درین میگوید :«من با استاد ریاضی در مورد تو صحبت کردم و مسأله ای که حل کرده بودی رو بهش نشون دادم. اون منتظر که باهات صحبت کنه.» رحمت از شنیدن این حرف با وجود تاکیدش به درین نسبت به عدم تمایل ادامه تحصیل، به شدت عصبی شده و شروع به داد و بیداد می‌کند. او لابلای حرفهایش در مورد مژده دوست دختر قبلی خودش نیز حرف می زند. درین از برخورد رحمت جا خورده و با ناراحتی آنجا را ترک میکند. رحمت از برخورد خودش پشیمان می شود. او به رختکن می رود تا لباسش را عوض کند‌. دنیز به آنجا آمده و به زور میخواهد او را وادار کند تا به نظافت برای کار او ادامه دهد. رحمت میگوید که قرار است فردی دیگر جای او بیاید. دنیز دوباره با او بحث میکند. او نشان میدهد از اینکه رحمت درین را عشق خودش معرفی کرده ناراحت است. رحمت با عصبانیت می رود.
در خانه نهال برای رفتن به مهمانی آماده شده. باریش تمایلی به رفتن ندارد، اما نهال با چرب زبانی به بهانه تظاهر به زوج خوب برای پسرشان، او را راضی میکند. او نقشه ی حرص دادن فیلیز را در سر دارد.
سلیم دم خانه فیلیز آمده و دوباره بخاطر مهمانی از او میخواهد که همراهی اش کند، او میگوید :«برای خودت هم باید یه وقتی بزاری». فیلیز که از هیاهوی خانه خسته شده، قبول میکند و حاضر می شود. آنها به مهمانی می روند. گوشی سلیم زنگ خورده و او به سمت دیگری برای صحبت میرود. نهال با دیدن فیلیز، به عمد به باریش نزدیک می شود. کمی بعد، باریش وقتی فیلیز را می‌بیند، شوکه می شود. فیلیز از دیدن باریش عصبی شده و به سالن دیگری می رود. باریش دنبال او از جایش بلند می شود. او سراغ فیلیز رفته و از اینکه آنجا آمده با او بحث میکند. فیلیز میگوید از اینکه باریش آنجاست خبر نداشته وگرنه نمی آمد. باریش به عمد به او نسبت به سلیم کنایه می زند. فیلیز با عصبانیت میگوید که سلیم فقط دوست اوست و نسبتی با یکدیگر ندارند. در مورد مردی که باریش تصور می‌کرد پدر سلیم است نیز میگوید که او صاحبکار جدیدشان بوده. باریش با شنیدن این حرفها خوشحال شده و ناگهان فیلیز را می بوسد.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *