خلاصه داستان سریال دختر سفیر قسمت ۳۴ + زیرنویس و دوبله

گیدیز همچنان سنجر را به خاطر بی اعتمادی سرزنش می کند و می گوید: «تو نه به عشقت و نه به دوستت باور نداری.» سنجر که تحمل حرف های کنایه آمیز او را ندارد با بغض می گوید: «دختر سفیر کمی برایت درددل کرده و تو همه چیز را باور کردی ولی من هزار تا داستان شنیدم. از یازده سالگی ناره را دوست داشتم و وقتی بزرگ شدیم عاشق هم شدیم. همه ش فکر می کردم چطور دختری مثل اون عاضق پسر فقیری مثل من شده. وقتی کاوروک به من گفت که آن شب ناره خودش را از صخره پرت کرده. زیر صخره ها را گشتم و حتی جسدش هم نبود. به آکین زنگ زدم. او گفت با دوست پسر ژاپنی اش به گردش رفته ولی من دوباره یک سال مثل خر کار کردم و پول بلیت تهیه کردم و به مونته نگرو رفتم. اونجا آکین گفت با دوست پسرش تو سوئد زندگی می کنه. به اون زنگ زدم، دوست پسرش جواب داد و صدای ناره رو شنیدم که می گفت کی زنگ زده عشق من؟» و اشک از چشم هایش جاری می شود. گیدیز از او می پرسد: «واقعا ناره به کی گفته عشق من؟» سنجر با خشم به چهره ی او نگاه می کند و می گوید: «پس چرا الان باور کردی؟ من سالها خودم شاهد بودم که چطور همه ی  قصه هایی که می دانستم همه دروغ از آب درآمده. حالا بگو من چطور دیگر به کسی باور داشته باشم؟» سپس حال هردو بهتر می شود و به داخل سلول برمی گردند.

 

در هتل الوان کت نجرت را که موقع دستگیری نجرت دست یحیا جا مانده بود برمی دارد و از جیب آن دستبند بنفشه را پیدا می کند و می فهمد که بنفشه از کارهای برادرش خبر داشته. به اتاق خالصه و بنفشه می رود و به آنها می گوید نجرت دستگیر شده. خالصه که نگران شده با عجله برای فهمیدن خبر بیشتر پیش یحیا می رود و الوان دستبند را به بنفشه نشان می دهد. بنفشه با ترس می گوید: «وقتی فهمیدم برادرم قصد اذیت ناره را دارد این دستبند را به او دادم تا منصرفش کنم.» الوان می گوید :«امیدوارم سنجر حرفهایت را باور کند.» همه دور یحیا جمع می شوند و از او در مورد دستگیری نجرت می پرسند. ییا می گوید: «دوست نجرت به نام لوکی او را لو داد.» بنفشه با شنیدن اسم لوکی وحشت می کند. چون لوکی قبل از به زندان رفتن به گفته بود: «اگر با کس دیگری غیر از من ازدواج کنی او را خواهم کشت.» یحیا ادامه می دهد که: «به زودی نجرت به زندان سنجر و گیدیز منتقل خواهد شد.» خالصه با شنیدن این خبر ترس تمام وجودش را در بر می گیرد. بالاخره نگهبان نجرت را به سلول سنجر و گیدیز می برد. سنجر همه را بیرون می فرستد. نجرت با صدای لرزان می گوید: «به خدا به همه سپرده بودم اذیتش نکنند.» سنجر می پرسد: «کی از تو خواست اون کارو بکنی؟ خواهرت از جریان خبر داشت؟» نجرت می گوید: «بنفشه برای اینکه منو منصرف کنه النگوش رو به من داد ولی مادرت خالصه خانم از من خواست تا اون رو از شهر بیرون کنم. منم اطاعت کردم.» سنجر کتک جانانه ای به نجرت می زند و با چشم گریان به گیدیز می گوید: «وقتی مادرم به من از پشت به من خنجر می زند دیگر به چه کسی اعتماد کنم؟» نگهبان به آنها خبر می دهد که از مدیریت زندان آنها را خواسته اند.

 

ناره به خانه ی آکین می رود و آکین به او می گوید: «فقط بگو که با من ازدواج می کنی. آن وقت همه چیز تمام می شود.» ناره می گوید: «نه من نه موگه هرگز با تو ازدواج نخواهیم کرد.» و رو به پدرش می گوید: «موگه یکی از بهترین آدم هایی است که تا به حال دیده ام. این پست فطرت برای رسیدن به من او را هم آلت دستش کرده. همه اطلاعات در مورد سنجر و گیدیز را از هشت  سال پیش از او به دست آورده. همه نقشه ها را خودش کشیده و از تو هم استفاده کرده. این برایت چاه کنده و همه چیز را دروغ گفته. سنجر از بدهی تو به تیبو خبر نداشت. عزل شدن تو هم تقصیر آکین است. به خاطر خدا بفهم.» و از خانه خارج می شود. آکین پشت سر او می رود و ناره به او می گوید: «الان می روم و همه چی را به موگه توضیح میدهم. به او خواهم گفت که تو به من تجاوز  کردی. » و به عمارت ایشیکلی می رود و به موگه می گوید: «باید صحبت کنیم.»

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *