خلاصه داستان سریال ستایش ۳ قسمت ۱۱ + زیرنویس و دوبله

فردوس مطمئن است که بعد از دادگاه دخترهای صابر را پیش خودش خواهد آورد بنابراین برای این کار برنامه ریزی می کند، از حاج یوسف پول قرض می گیرد و حتی می خواهد انیس را هم پیش خودشان نگه دارد. او با ذوق و شوق به محمد می گوید:« باید براشون تو بالای شهر خونه بگیرم و … دخترن دیگه از زرق و برق خوششون می یاد.» محمد وقتی ذوق و اصرار پدر بزرگش برای پس گرفتن دخترها را می بیند می گوید که از آنجایی که به یاد دارد او از نوه ی دخترخوشش نمی آید. فردوس حرفش را تایید می کند و این قضیه را این گونه تحلیل می کند:« می گن دختر تو وقت پیری عصای دسته و این چیزا. اما تا بزرگ بشن باید هی مواظبشون باشی که تو چاله چوله نیفتن. تا اونا بزرگ بشن هم که تو پیر می شی. د خب اگه انقدر بلا سرت نیارن که تو پیر نمی شی. خلاصه باید هی مواظبشون باشی. افتاد؟»

از طرفی پری سیما درباره ی بی پولی و اخلاق بد فردوس با رعنا و لیلا صحبت می کند و به آنها می گوید که اگر پیش پدربزرگشان بروند ممکن است دیگر حتی نتوانند با یک نامحرم کلمه ای حرف بزنند و یا به میهمانی بروند. او بعد از گفتن این چیزها تصمیم نهایی را برعهده ی خود آنها می گذارد.

جلسه ی دادگاه برگزار می شود و قاضی طبق قانون حق ولایت درمورد سفر و ازدواج دخترها را به پدربزرگشان می دهد اما می گوید که چون آنها به سن قانونی رسیده اند مکان سکونت را خودشان می توانند انتخاب کنند. فردوس خیالش بابت انتخاب شدن راحت است اما رعنا و لیلا می گویند که می خواهند پیش پری سیما بمانند. فردوس بسیار دل شکسته و غمگین می شود و به عنوان حرف آخر به قاضی می گوید که خیلی از حرفها را باید به گور برد.

ناز گل می خواهد که با نامزدش ازدواج کند اما ستایش بخاطر مشکلات فردوس فعلا این اجازه را نمی دهد و به دخترش می گوید:« این کار قبیحه. پدر بزرگت داره از هر طرف می خوره. نمی شه.» محسن تسلیم تصمیم ستایش می شود اما این موضوع نازگل را دلخور می کند.

خانم مظفری ستایش را سوار ماشین پسرش می کند تا به همراه مهدی او را تا جایی برسانند. حرفهای غیر مستقیم خانم مظفری درباره ی ازدواج کردن باعث سوتفاهم می شود و ستایش خیال می کند که خانم مظفری او را برای پسرش در نظر دارد بنابراین پیش خودش می گوید:« دیگه داره خیلی رک و راست حرفشو می زنه. این راست راستی یه خواستگاریه؟! نباید به روم بیارم. نباید بذارم تنهایی کلافم کنه. مردم چی می گن؟ بچه هام چی می گن؟ طاهر…» سپس خواستگری طاهر را به یاد می آورد و این موضوع باعث سر گیجه اش می شود. مهدی و خانم مظفری او را به در مانگاه می رسانند.

بعد از درمانگاه خانم مظفری به اتاق کار پسرش می رود و وقتی چشمش به یکی از تابلوهایی که تصویر چهره ی زنی است می افتد، اعتراض می کند و می گوید:« بردار دیگه اینو. هی چشمت می خوره به عکسش. قرار بوده زنت بشه اما چه بهتر. رفتنی باید بره. اون اونجوری بوده و بد قولی کرده. همه که مثل اون نیستن. الان همین خانومه که بردیمش درمانگاه بیست و چهار ساله شوهرش مرده و تک و تنها بچه هاشو بزرگ کرده. آدمای اینجوری هم پیدا می شه.» او که خیلی دلش می خواهد پسرش با برادرزاده اش ازدواج کند، این موضوع را مطرح می کند اما مهدی تمایلی نشان نمی دهد.

مهدی کاغذی از توی ماشینش پیدا می کند که مربوط به ستایش است. پس زنگ خانه ی او را می زند و ابتدا خودش را معرفی می کند. ستایش با شنیدن صدای او خشکش می زند.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *