خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۲ + زیرنویس و دوبله

نصوخ بیگ می گوید:” من تصمیمم را گرفتم و یارن را به میران می دهم. تمام.” و با صداس رعدآسایی ریان را صدا می زند. ریان دوان دوان می آید و کنار او می ایستد و نصوخ بیگ سیلی چنان محکمی به او می زند که دختر بیچاره نقش بر زمین می شود. نصوخ می گوید که سوار ماشین غریبه می شوی بی حیا؟! , ادامه می دهد:” اگر یک بار دیگر از خانه بیرون بروی از روی جنازه ات رد می شوم و همین جا دفنت می کنم.” هازار از شدت خشونت پدرش ناراحت می شود و مانع پدرش برای کتک زدن ریان می شود. او به ریان می گوید که ناراحت نباشد. من به تو اعتماد دارم. نصوخ کنار یارن می رود و با افتخار می گوید:” میران برای خواستگاری یارن آمده بود و من هم مناسب دیدم و خبر می دهم بیاید خواستگاری.”
سر میز شام نصوخ به ریان می گوید:” حق نداری امشب کنار ما شام بخوری!” ریان در تنهایی گریه می کند و پدرش هم از سر میز بلند شده و پیش دخترش می رود و می کوید:” بدون تو غذا از گلوی من پایین نمی رود.” بعد از شام نصوخ و خانواده ی جهان در اتاق او جمع می شوند و نصوخ از یارن می پرسد که آیا به ازدواج با میران رضایت دارد یا نه؟ یارن می گوید:” هرچه شما بفرمایید.” ولی با بغض می گوید:” پدربزرگ من شنیدم که میران از ریان خواستگاری کرد.” نصوخ می گوید:” او از ما دختر خواست ما هم تو را به او می دهیم. دیگر در این مورد با کسی صحبت نکنید.”
از آن طرف میران با برادرش فیرات در کافه قرار می گذارد. به محض دیدن او می گوید:” دختر هازار را سوار ماشین کردم و به عمارت شاداغلو بردم و همان جا از او خواستگاری کردم.” و در جواب فیرات که از او می پرسد برای خواستگاری زود نبود؟ می گوید:” دو سال صبر کردم. زمینم را به آنها فروختم. آنها هم سرمایه گذاری کردند و برای ساختن هتلم عمارت اجدادی شان را به من دادند. آن قدر اعتمادشان را جلب کردم که اگر جانشان را هم بخواهم به من می دهند چه برسد به دخترشان!”
پیک نصوخ به خانه ی میران می رود و می گوید:” بیگ گفته اند که شب جمعه برای خواستگاری یارن، دختر جهان، از شما پذیرایی می کنند.” و میران فکری می کند و می گوید:” برای خواستگاری خواهیم آمد.” میران برای آوردن خانواده اش، به دیدن ِآنها می رود و به مادربزرگش مژده می دهد که به زودی لباس عزا را از تن در خواهی آورد چون زمان انتقام رسیده است و کاری خواهم کرد که از اسم و اعتبار شاداغلو هیچ چیز نماند. مادربزرگ با آغوش باز از او استقبال می کند. مادر و خواهرش و زن عمو و دختر عمویش به استقبال او می آیندو برای روز جمعه آماده می شوند.
در امارت شاداغلو، هازار جریان خواستگاری میران از ریان و تصمیم پدرش را به زهرا می گوید و از او می خواهد که چیزی به ریان نگوید. زهرا می گوید:” پدرت ریان را نوه ی خودش نمی داند.” هازار می گوید که بهتر شد! چون برای میران مهم این است که داماد شاداغلو شود. کدام دختر باشد فرقی نمی کند.
شب خواستگاری فرا رسیده و یارن و مادرش لباس پوشیده اند و آماده شده اند. پدر هاندان، مصطفی بیگ هم آمده است. گلی فریاد می کشد:” داماد آمده.” و همه جلوی دروازه آماده می ایستند. میران حتی نگاهی به یارن نمی کند و فیرات از یارن حسابی خوشش می آید.
در اتاق پذیرایی همه می نشینند و مادر میران شروع به صحبت می کند و می گوید:” پدر میران در قید حیات نیست و من به عنوان مادرش سر صحبت را باز می کنم.” نصوخ می گوید که خدا رحمتش کند و میران می گوید:” اینجور ناراحتی ها به همین راحتی از یاد آدم نمی رود.” میران که به دلایل نامعلومی مرگ پدرش را زیر سر شاداغلوها می داند ادامه می دهد:” من و خواهر و برادرم کوچک بودیم که پدرمان را از دست دادیم.” مادرش ادامه می دهد:” به امر خدا و سنت رسول خدا دخترتان ریان را برای پسرمان میران خواستگاری می کنیم.” نصوخ از کوره در می رود و می گوید:” ما شما را برای خواستگاری از یارن قبول کردیم. ” میران می گوید:” من از اول هم ریان را از شما خواستگاری کردم. الان هم روی حرفم هستم.” هاندان دست دخترش را می گیرد و از اتاق بیرون می برد. مصطفی بیگ می گوید:”این برای نوه های ما تحقیر محسوب می شود.” مصطفی به میران می گوید:” شما در این امر گقصر نیستید و ریان را از پدرش خواستگاری کنید.” هازار به نصوخ نگاهی می اندازد و نصوخ که می بیند چاره ای ندارد با سرش اشاره می کند و هازار می گوید که به شرط رضایت دخترم تو را به عنوان دامادم قبول می کنم. زهرا به دنبال ریان می رود تا انگشتر دستش کنند تا با میران نامزد شود.
ریان در اصطبل با اسبش ماوی صحبت می کند و آزاد که عاشق ریان است مجلس خواستگاری را رها کرده و ترجیح می دهد کنار ریان باشد که ناگهان در اصطبل باز می شود و یارن به داخل می پرد و شروع به کتک زدن ریان می کند! آزاد آنها را از هم جدا می کند و یارن فریاد می کشد:” توی اتومبیل میران چه کردی که از تو خواستگاری کرد؟!” ریان با دهانی باز به او خیره می شود و آزاد چیزی را که شنیده باور نمی کند. زهرا سر می رسد و از ریان می خواهد به اتاق برود ولی ریان گریه کنان می گوید:” من این مرد را نمیشناسم.” اما در واقع این چند روز را حتی لحظه ای از فکر میران غافل نبوده است. بالاخره به همراه مادرش می رود و یارن توی سرش می زند و آزاد با ناباوری دنبال آنها می رود. ریان به مین مهمانان می رود و پدربزرگش با نارضایتی انگشتر را در دست او و میران می کند و مبارک باشدی می گوید. همه تبریک می گویند و میران در چشمان زیبای ریان خیره می شود و دست های او را در دست می گیرد. آزاد به اتاقش می رود و به تلخی گریه می کند.

Gun Ay

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *