خلاصه داستان سریال ستایش ۳ قسمت ۳ + زیرنویس و دوبله

بعد از اینکه فردوس نمی تواند میوه هایی که می خواست را بخرد، به همراه محمد به یک رستوران می رود و با اخم در آنجا می نشیند. در همین حال و هوا پدرزن صابر وارد می شود و بدون اجازه سرمیز آنها می نشیند. فردوس که او را به یاد نمی آورد، به این کارش اعتراض می کند. اما صفایی خودش را معرفی می کند و می گوید که برادر انیس و پدرزن صابر است و مدام حرف های کنایه آمیزی می زند. فردوس وقتی متوجه می شود که همه ی بلاهایی که سرش آمده زیر سر اوست با عصبانیت می گوید: «پاشو و گورت رو گم کن! » صفایی رو به فردوس با نفرت می گوید: «چقدر این جمله ت آشناست. یادته بیست و خرده ای سال پیش همین رو گفتی؟ اون هم بعد از اون همه سال که برات کار کرده بودم و جون کنده بودم. » فردوس می گوید: «تو بچه ی من رو انداختی سینه ی قبرستون. » صفایی این موضوع را گردن نمی گیرد و به حرف های خودش ادامه می دهد: «نگفتی این مرد کجا باید بره و چیکار باید بکنه اون هم با یه زن مریض و یه دختر ۱۳ ساله؟ دخترم شد نون آور خونه. تو می دونی واسه یه دختر جوون نون درآوردن تو اون خراب شده یعنی چی؟ و یه پدر چطوری اون لقمه از گلوش پایین میره؟ » فردوس می گوید: «واسه بی غیرتی مثل تو سخت نیست. » سپس همراه محمد از آنجا می رود.

آقا علی مراد فردوس را در خیابان می بیند و از آنجایی که او را می شناسد و بسیار دوستش دارد برای شام او و محمد را با اصرار به خانه اش می برد و خوب از آنها پذیرایی می کند. علی مراد حاضر می شود میوه هایش را به فردوس بفروشد و با او کنار بیاید زیرا به خاطر خوبی هایی که در گذشته از فردوس دیده خود را مدیون می داند. معرفت او باعث خوشحالی فردوس و محمد می شود.

به خاطر چک صد میلیونی ای که فردوس به مرد باغداری داده بود اما پاس نشده بود، ماموران او را دستگیر می کنند و به کلانتری می برند. محمد هم که از این موضوع بسیار ناراحت است خودش را با چند کیسه میوه به کلانتری می رساند تا پدربزرگش را ببیند و اگر کاری لازم بود انجام دهد. فردوس را از بازداشتگاه بیرون می آورند. او به خاطر این که پای نوه اش را به کلانتری باز کرده شرمنده می شود اما وقتی می فهمد که محمد قبلا هم به خاطر موضوع قتل به کلانتری آمده بوده، عصبانی می شود و یقه ی او را می گیرد. محمد توضیح می دهد که اشتباهی به جرم قتل دستگیر شده بوده است. در آخر تنها چیزی که فردوس از محمد می خواهد این است که مشکلاتش را در جایی مخصوصا پیش ستایش تعریف نکند.

محمد غمگین و ناراحت از اتفاقات پیش آمده، به خانه برمی گردد و همه ی ماجرا را برای ستایش تعریف می کند. باور این اتفاقات برای ستایش سخت است اما او به محمد دلداری می دهد و می گوید: «هیچ بادی نمی تونه پشت پدربزرگت رو خم کنه. اون حشمت فردوسه. مطمئن باش از پسش برمیاد. »

فردوس که پولی ندارد، برای اینکه به کسی قول الکی نداده باشد به آقا علی مراد زنگ می زند و ماجرا ی زندان افتادن را برایش تعریف می کند و از او می خواهد میوه هایش را به کس دیگری بفروشد. فردوس بعد از توضیحاتش به مراد که آن طرف خط است، می گوید: «دکی! من می گم میرم زندون تو میگی بیام باغت رو بخرم؟ این باغ که فقط مال تو نیست. مال پسر عموهات، برادرات و بقیه هم هست… باشه اگه اینجویه پس باید واقعیت رو بهشون بگی… می خوام یه چیزی رو بدونی. اگه امروز جای من و تو برعکس بود من این معامله رو با تو نمی کردم. خواستم بدونی اگه دوباره زنگ نزدی دلخور نمی شم. »

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *