خلاصه داستان سریال عشق میگریاند قسمت ۳ + زیرنویس و دوبله

صبح روز بعد یوسف با صداهایی بیدار میشه. آدا رو میبینه که به بلندگویی تو جاده سنگ میزنه. زود بلندمیشه میره پیشش. آدا میگه:[ بازم تو. اصلا تو چیکاره ای؟] یوسف:[ من تو کار حمل و نقلم. اینم کامیونمه. وسایل خونه و سوپرمارکت جا به جا میکنم. تو چرا به بلندگو سنگ میزدی؟] در حالی که توی مزرعه گل آفتابگردان قدم میزدن یهو آدا میشینه:[ زود باش خم شو داره ماشین میاد.. اگه کسی منو باتو بیینه داییم منو توی خونه زندانی میکنه]…بعد از اون به سمت سد حرکت میکنن :[ قدیما قرار بود این سد رو بزرگتر کنن. ولی فهمیدن بااینکار ممکنه کل روستا بره زیرآب و منصرف شدن. من آرزوی بچگیم این بود که کل روستا و آدماشو آب ببره. قرار بود اون بلندگو به صدا دربیاد و خبر سیل روبده. ولی هیچوقت صداش درنیومد منم بهش سنگ میزنم..] یوسف:[ تو واقعا میخوای با اون مرده ازدواج کنی؟] مریم:[ چی میشه مگه.. ازدواج سنتی موفق تر از ازدواج های امروزی ان. عشق بعد از ازدواج میاد] یوسف:[ تو اصلا حرف هایی که میزنی رو باور نداری. اینا اشتباهه] مریم گفت که مجبوره و میزاره میره. از توی پنجره وارد اتاق میشه. جعبه ای که موهای مامانشو از بچگی نگه میداشت بازمیکنه و بو میکنه. زندایی:  [یبار دیگه اینجوری بیخبر از خونه نرو. مردم میبینن بد میشه. اونارم بنداز دور، خوبیت نداره مرده هارو به دنیای زنده ها بیاری] مریم در جعبه رو میبنده و سرجاش میزاره..
                           ~~~~
وقتی مریم داشت از سرکار برمیگشت توی کوچه زن چاق قبلی مصطفی داد زد:[ تو چیکارکردی شوهر منو ازم گرفتی. میکشمت] یه سیلی محکم درگوش مریم میزنه موهاشو میگیره و میکشه و میزنتش. هنه زنا ریختن. یوسف از راه میرسه و جداشون میکنه همه اون زنو درحالی که فحش میداد میگیرن.. مریم با گریه به راهش ادامه میده… یوسف آروم میره دنبالش بهش میگه:[ آدا. چرا اینکارو میکنی؟ تو دختر جسوری هستی اونجوری که با من هستی واسه داییت نیستی؟ جسورباش. بهش بگو اون مردو نمیخوام] مریم:[ اون دخترجسور آداست من نیستم. فردا وقتی به استانبول برگشتی آدا هم میخوابه] دوباره به راهش ادامه میده. پسر با خودش میگه:[ولش کن به تو چه آخه… بزار برو] یوسف کامیونش رو داده تعمیرکار و تا چندساعت دیگه آماده میشه. مصطفی دوباره پیداش میشه، برای مریم لباس عروس خریده و پشت در اتاقِ زندایی منتظره تا بپوشه :[ از بهترین جای بورسا این لباسو برات خریدم. کلی پول براش دادم. پوشیدی؟ میخوام بیام تو] زندایی داد زد:[ نه نه نیا قبل عروسی خوش یمن نیست عروسو ببینی] مریم اصلا لباس رو نپوشیده بود. فقط با گریه نگاهش میکرد. بعدا وقتی دایی اومد یاد حرف های پسر افتاد..تصمیم گرفت به داییش بگه.. آروم اومد جلو..با التماس به پاهای دایی افتاد :[ دایی شما منو از بچگی بزرگم کردین من تا آخر عمر مدیون تو و زندایی هستم. خواهش میکنم بزار تا آخرعمرم کنارشما بمونم. کمکتون میکنم کارای خونه رو میکنم. ولی نزار ازدواج کنم] دایی با عصبانیت ظرف غذاشو پرت کرد بلند شد :[تو با من مخالفت میکنی؟ بهت نشون میدم] و داشت کتک میزد. زندایی از اتاق هی صدا میکرد اسماعیل نکن. حالش بد شد افتاد زمین] دایی باعجله به مریم گفت برو ماشین پیداکن باید ببریمش بیمارستان. در همون لحظه یوسف داشت با کامیونش رد میشد که از روستا بره. آدا را میبینه که داد میزنه کمک کمک. یوسف اونها رو به بیمارستان میرسونه و دم در منتظر میشه…..
ArtemisS

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *