خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۱۷ + زیرنویس و دوبله

گونول که میران و ریان را کنار هم نمی تواند تحمل کند سعی می کند ریان را بیرون بیندازد اما میران بین آنها قرار می گیرد. عزیزه با اطمینان می گوید: «نوه ی من خوب می داند چه می کند. دخالت نکنید.» ریان که متوجه عزیزه شده است و حرف های گزنده و صورت پر نفرت عزیزه را هنگامی که در میدان شهر او را به نمایش و نحقیر گذاشته بود به یاد می آورد. ریان فریاد می زند: «شماها که هستید؟ از جان من چه می خواهید؟» سپس به بیرون عمارت می رود و آنقدر فریاد می زند که از حال می رود. میران و فیرات او را به عمارت و اتاق میران برمی گردانند. گونول از میران خواهش می کند او را بیرون بیندازد اما برای میران، گونول اهمیتی ندارد. میران به سمت عزیزه می رود و می گوید: «ما که انتقاممان را گرفته بودیم لازم نبود بیشتر از این تحقیرش کنی. » عزیزه می گوید: «من به تو حساب پس نمی دهم.» ناگهان گونول با چاقویی در دست به سمت اتاقی که ریان را در آنجا است می رود اما میران مانع او می شود گونول هم چاقو را روی گلوی خودش می گذارد و میران سعی می کند آرامش کند. گونول حرص این مدت را سر میران می ریزد و میران فقط او را در آغوش می گیرد و می گذارد زار زار گریه کند.

ریان قصد رفتن می کند اما میران می گوید: «پدرت تو را به من سپرده است. » ریان می گوید: «آن زن، عزیزه از همه خطرناکتر است.» و به سمت در می رود اما میران در را قفل می کند.

از آن طرف عزیزه ه گونول می گوید: «با این کارهایت شوهرت را از دست خواهی داد. » گونول می گوید: «من خیلی وقت است که شوهرم را از دست داده ام. او دیگر چشم هایش فقط آن دختر را می بیند. » عزیزه می گوید: «من هم از همین نقطه ضعف میران استفاده می کنم و همه چیز را درست خواهم کرد. » الیف که دم در اتاق منتظر عزیزه است به او می گوید: «این چه انتقامی است؟ آن دختر را بی آبرو کردید و ناموسش را گرفتید. گونول می خواست خودکشی کند این دیگر چه ظلمی است؟ » عزیزه می گوید: «پدر این دختر پسر من را کشت و عروسم را بی ناموس کرد. تا ریشه شان را نخشکانم دست برنمی دارم. »

در عمارت شاداغلو حنیفه خبر مرخص شدن گل را می دهد و نصوخ خوشحال از همه می خواهد به کارشان برسند. جهان از رضا می پرسد که چرا ریان و میران را نکشته و رضا می گوید که آنها فرار کردند و او همه سعی اش را کرده است.

هاندان به پسرش می گوید: «اگر گلوله به تو برخورد می کرد یا در رودخانه می افتادی من چه خاکی بر سرم می ریختم؟ » آزاد غمگین جواب می دهد: «من جرات این کارها را ندارم. من حتی نتواسنم با شرافت بمیرم. »

یارن به اتاقش می رود و از این که میران و ریان دوباره باهم هستند خون، خونش را می خورد و با خود زمزمه می کند: «من باید از کاری که شروعش کرده ام نتیجه بگیرم. » و به فیرا ت زنگ می زند و با او قرار ملاقات می گذارد.

هازار برای آوردن گل و زهرا به بیمارستان می رود و به زهرا می گوید: «مجبور شدم ریان را به میران بسپارم چون چند بار جان دخترمان را نجات داده بود دیدم بهتر است پیش او بماند تا هرجای دیگری. »

میران با چند دست لباس خریده شده پیش ریان می رود و ریان می گوید: «درد من لباس نیست. خواهر کوچکم در بیمارستان است لااقل بگذار بروم و او را ببینم. » میران از دهانش در می رود و می گوید: «اگر بروی تو را از من می گیرند. » و ریان به چشمان ریان خیره می شود. میران حرفش را عوض می کند و می گوید که پدرت تو را به من سپرد.

الیف دور از چشم همه به دم پنجره اتاق ریان می رود و می گوید: «هیچکس مستحق این ظلم نیست و انتقام آنها هم برایم مهم نیست. » ریان که تازه متوجه شده است از او درباره انتقام می پرسد و الیف که می بیند دختر بیچاره از هیچ چیز خبر ندارد پیش میران می رود و با ناراحتی می گوید: «آه آن دختر دامن همه را خواهد گرفت… »

Gun Ay

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *