خلاصه داستان سریال هرجایی قسمت ۹ + زیرنویس و دوبله

 

میران می رود و ریان را گریان و بی تاب در کلبه جا می گذارد. ریان با خودش زمزمه می کند:«نباید من را تنها می گذاشت. » از جایش بلند می شود و به کلبه می رود و لباس عروسی اش را تن می کند و یاد حرف میران می افتد که گفت هر اتفاقی هم بیفتد در این خانه باید دفن شود.  حلقه ی ازدواجش را درمیاورد و خانه را آتش می زند و به سوختن آرزوهایش نگاه می کند و اشک می ریزد.

عزیزه اصلان بی هنوز سر مزار پسرش نشسته و منتظر میران است. بالاخره میران از راه می رسد و دست مادربزرگش را می بوسد و می گوید: «نگذاشتم آه پدر و مادرم بر زمین بماند. » و از مادربزرگش می خواهد او را تنها بگذارد سپس بر سر مزار والدینش می نشیند و گریه می کند و می گوید: «از وقتی شما رفتید من با این قصه بزرگ شدم. مادر انتقام تو را از آنهایی که تو را از من دزدیدند گرفتم. ولی قلبم خنک نشده. » بعد دستش را روی قلبش می گذارد و می گوید: «قلبم دارد می سوزد. مادر انگار تو را دوباره از دست دادم. » و به هق هق می افتد. فیرات ناراحتی او را می بیند واز او می خواهد استراحت کند اما میران از برادرش می خواهد به کلبه برود و از حال ریان باخبر شود.

زهرا و هازار به طرف دکتر می روند تا از حال دخترشان باخبر شوند. دکتر می گوید: «شانس آوردید که زنده ماند. ولی نتوانستیم گلوله را از سرش خارج کنیم. تا وقتی به هوش نیامده نمی توانیم نظر قطعی بدهیم. » غیر از زهرا و هازار همگی به خانه برمی گردند.

نصوخ به آزاد می گوید که باید توضیح دهد چگونه دست به اسلحه شده است و یارن می گوید: «سرخود تصمیم گرفتی نتیجه اش این شد. اگر فقط یک روز تحمل می کردی همه چیز تمام می شد. » آزاد کنجکاو می شود و از او می پرسد که منظورش چیست ولی یارن جوابش را نمی دهد.

ریان آخرین نفس هایش را در کلبه می کشد که یکی او را از میان آتش بیرون می کشد و سوار اتومبیلش می کند. ریان از عزیزه اصلان بی که در کنارش نشسته می پرسد که کیست اما جوابی نمی شنود. او را به میدان شهر می برند و بدون این که به التماس هایش توجهی کنند در آنجا رهایش می کنند. مردم دورش جمع می شوند و هرکس چیزی می گوید. عزیزه رو به ریان می گوید: «فکر کردی مردن به همین راحتی است؟ جهنم شما تازه شروع شده. طعم سوزاندن دل ما را شما هم بچشید. » و می رود. ریان که تحمل حرف ها و نگاه های مردم را ندارد به کوچه ای پناه می برد. پیرمردی دلش به حال او می سوزد و او را به خانه اش می برد و به او غذا می دهد و می گوید: «باید به عدالت خدا ایمان داشته باشی. آه مظلوم عرش خدا را به لرزه درمی آورد. » ریان کمی آرام می شود و به خواب فرو می رود. در خواب می بیند که لبه ی پرتگاهی ایستاده و موقع سقوط میران دستش را می گیرد و می گوید: «هیچ وقت رهایت نمی کنم و همیشه دوستت خواهم داشت.» ناگهان ریان را به سمت پرتگاه هل می دهد و لحظه آخر هازار دست ریان را می گیرد…

عزیزه به سلطان می گوید: «میران انتقام ما را گرفته است. دست گونول را بگیر و فورا به کازش برگرد.»

سلطان با خوشحالی به گونول می گوید: «انتقام گرفته شد. فقط می ماند عزیزه اصلان بی که باید تقاص پس بدهد.»

Gun Ay

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *