خلاصه داستان سریال کسی نمیدونه قسمت ۳ + زیرنویس و دوبله

اویگار در تمام محله ای که سودا گم شده است آدم گذاشته و دستور داده تا وقتی سودا را پیدا نشده هیچکس حق ندارد.
وقتی توچه به خانه اش میرود اویگار او را خفت میکند و به زور وارد خانه اش میشود. فریاد میزند و دنبال سودا میگردد. ولی کسی نبود. گردن توچه را میگیرد و میگوید:[ همین الان به من میگی سودا کجاست؟ ] توچه :[برادر سودا به شخصی بنام خلبان قرض داشت. خیلی زود از پیشم رفت تا پول جور کنه] اویگار که انگار خلبان را میشناخت گوشی موبایل را برداشت و به خلبان زنگ زد و پرسید :[ پسری به اسم سینان پیش توعه؟ اون از من دزدی کرده نگهش دار تا من بیام]
خلبان میگه:[ مشکل تو به من ربطی نداره من پولمو خواسته بودم و اون برای من پول آورده من باهاش کاری ندارم] اویگار عصبانی به بیرون میرود.
~~~~~
در همین حال سودا در خانه ی حاج علی سرک میکشد و جریان را توضیح میدهد: [ اون مرده بود اویگار اون عوضی بابام بهش بدهکاره و حالا افتاده دنبال من. نمیدونم چرا زندگی من اینجوریه. خدا به من نگاه نمیکنه منو دوست نداره. شانس ندارم]
علی در آشپزخانه برای او شام میپزد.
عکسی روی میز از علی و پسربچه است. سودا میگوید: [عجب پسر خوشگلی دارین خدا نگهش داره] علی ساکت است و هیچ نمیگوید.
سودا به آشپزخانه میاید و لبخند میزند: [ وای از کجا فهمیدی گرسنمه] و پشت میز کوچک ناهارخوری مینشیند. علی سوسیس، تخم مرغی که پخته را جلوی سودا میگذارد و میگوید :[ نوش جان] سودا:[ شما نمیخورین؟] علی گفت:[ نه من سیرم] ناگهان سودا دو دل میشود که نکند درون غذا چیزی ریخته باشد و به غذایش نگاه میکند.
حاجی که وضعیت را ملتفت شد یک تکه نان برداشت و یه لقمه از غذا را خورد و گفت: [ من یه مزه اش رو تست کنم ‌‌‌] و لبخند زد. سودا توی دلش گفت:[ نکنه فکرمو میخونه؟ ازکجا فهمید شک کردم]
زنگ در را میزنند. دوباره سودا از جایش میپرد که این کیست. علی میگوید دوستم است. خداوردی مردی چاق و هیکل گنده ست که روزی کنارخیابان میخوابید و هیچکس را نداشت ولی حاج علی به او کمک کرده، سرو سامانش داده و اینک همانند خانواده اش میماند. خداوردی نیز شیفته و دنباله روی راه حاجی آقاست و به نیازمندان کمک میکند.
سودا در اتاقی با وسایلش پنهان میشود. علی در را باز میکند. خداوردی پسری را با خود آورده میگوید:[ سلام حاجی آقا. این پسر دا‌شت خودکشی میکرد من نجاتش دادم باید باهاش حرف بزنی کفر میگه] آنها در پذیرایی خانه مینشینند و پسر دردش را میگوید:[ من خیلی پولدار بودم و یه دوس دختری داشتم که خیلی دوستش داشتم. ولی ورشکست شدم تمام دارایی هامو از دست دادم. دوس دخترم هم ولم کرد..]
حاجی گفت:[ پسرجان تمام اینها درست ولی تو فقط یک روی سکه رو میبینی. و میگی خدایا چرا زندگی من اینجوریه. تو اگه پولهاتو از دست نداده بودی هیچوقت چهره واقعی دوس دخترتو نمیدیدی شاید باهاش از روی عشق ازدواج میکردی ولی اون فقط پول تورو میخواست. تو از دست آسیب هایی که ممکن بود بهت برسه خلاص شدی. اتفاق ها روی دیگری هم دارن. بستگی به زاویه دید تو داره که چجوری ببینی.
تو دوباره پول به دست میاری و زندگی ادامه داره.. ]
سودا از اتاق به حرف های علی گو‌ش میدهد و لبخند میزند. یاد حرف های خودش میوفتد.
پسر که حالش خوب شده از حاجی تشکر میکند و قول میدهد به زندگی اش ادامه دهد.
مهمان ها میروند.
علی جای خواب برای سودا آماده میکند…
ArtemisS

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *