خلاصه داستان سریال کسی نمیدونه قسمت ۷ + زیرنویس و دوبله

دویگو و علی به محله میرسند. علی ماشینش را در کوچه پارک کرد و گفت:[ دویگو خانم شما دیگه برین، نباید شمارو ببینن تو دردسر میوفتین] دختر که خیلی نگران بود به ناچار رفت. علی به خانه رفت دو تا از آن مردان کله گنده را دست خالی زد. اویگار خواست که شلیک کند ولی تفنگ را از دستش کنار زد و با ضربه به سر هرسه نفر را بیهوش کرد. دست های خداوردی را که صورت خونی و کبود داشت باز کرد. در گاراژ دور از خانه علی دو مرد را بهم دیگر بسته و اویگار را با طناب پیچیده و از سقف آویزان کرده است. علی گفت:[ بهت گفته بودم پاتو توی خونه ی من نزار، ولی تو دوباره اومدی دوست منو کتک زدی] خداوردی میخندد. آنها را تنها میگذارند و میروند. اویگار به سختی انگشتانش را به جیب و گوشی اش میرساند. گوشی روی زمین می افتد. سریع به مردانی که روی زمین بهم بسته شدن گفت:[ زودباشین. گوشی رو بردارین به خلبان زنگ بزنین] وقتی گوشی خلبان زنگ میخورد میگوید:[ ای بابا بازم این زنگ زد چی میخواد باز] قضیه را متوجه شده دنبال اویگار میروند و بازشان میکنند. خلبان غرغر میکند که چطور یک نفر دست خالی را نتوانستید حریف بشوید…نگهبان گفت:[والله که خیلی حرفه ایه تا میبینیش پخش زمین میشی]
                                    ~~~
دویگو به داروخانه اش میره باباش میگه که توچه اومده بود و سراغ تورو میگرفت. دویگو به خونه توچه میره. توچه میگه:[ چه عجب از اینورا؟! یهو تو محله پشت سرت حرف نزنن اومدی خونه من¿] لازم به ذکره که توچه مجردی زندگی میکنه. احوال پرسی میکنن و دویگو میگه:[ تو یه دوستی داشتی، سودا، اون توی خونه حاجی علی چیکارمیکرد؟ خبریه؟!] توچه خندید و گفت:[ چی؟ نه بابا، سودا آرزوهای بزرگی داره. مدل شده ، رابطه ای با علی نداره] دویگو که خیالش راحت شده بود قضیه دیدن سودا و علی رو توی خونه جنگلی لو داد. توچه که دنبال فرصت بود با کلی خواهش تمنا به بهانه ی اینکه مادر پدر سودا خیلی نگرانشن و میخوان جاشو بدونن آدرس خونه جنگلی رو از دویگو گرفت. وقتی تنها شد سریعا با اویگار تماس گرفت و آدرس حاجی علی رو داد و به اویگار گفت که[ امیدوارم این لطفمو جبران کنید] اویگار از جا پرید و خوشحال به خلبان گفت :[پاشو بریم جای سودا رو فهمیدم.]
~~~~
در خانه ی طغرل بابا، علی برگشت و سودا تمام مدت توی حیاط نشسته منتظرش بود. طغرل بابا گفت:[ کجا موندی پسرم، این دختر خیلی نگرانت بود. هرچی گفتم بیا غذا بخور گفت تا علی نیاد نمیخورم] سودا از حرفهای طغرل خجالت کشید و گفت:[ نه اونجوریم نبود] علی خندید. داخل خانه قهوه ای که سودا درست کرده بود نوشیدند. علی یاد دوران یتیم خانه افتاد. طغرل بابا پرسید:[ هنوز از برادرت سلیمان خبری نیست؟!] علی سرش را به علامت منفی تکان داد….
ArtemisS

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *