خلاصه داستان سریال کسی نمیدونه قسمت ۸ + زیرنویس و دوبله

خلبان و اویگار و آدم هاشون رسیدن به خونه ی جنگلی طغرل بابا. دور خونه رو محاصره کردن. سودا که داشت قهوه هارو جمع میکرد یهو از پنجره اونارو دید با استرس گفت:[ اومدن اومدن. حالا چیکار کنیم] علی نمازشو تموم کرد و اسلحه شو برداشت. اویگار از بیرون فریاد زد:[ علی بیا بیرون، میدونیم اینجایی] طغرل بابا گفت:[ من میرم سرشون رو گرم میکنم] علی سودا رو برد اتاق زیرشیرونی و گفت:[ هرصدایی شنیدی از اینجا بیرون نیا. قول میدم برگردم] سودا با نگرانی قبول کرد. طغرل بابا رفت بیرون:[ شما کی هستین؟ اینجا چی میخواین] خلبان نزدیک تر میشه صدای طغرل براش آشناست. چون توی یتیم خونه بالاسرشون بود. ولی نمیشناسه کیه. علی از پشت خونه به آدمای اویگار حمله میکنه و میزنه، صدای تیراندازی میاد. خلبان به سمت صدا میدوه و افرادشونو زمین میبینه. سودا از اتاق صداهارو میشنوه و خیلی استرس میگیره و خداخدا میکنه به علی چیزی نشه. اویگار که موقعیت رو دید. تفنگش رو سمت طغرل میگیره و داد میزنه:[ علی اگه بیرون نیای پیرمرد رو میکشم. تا ۱۰ میشمارم…] علی گوش میده و خودشو میرسونه. اویگار :[ دیگه گیرت انداختم. تنفگتو بنداز زمین] تفنگشو میندازه زمین. اویگار به سمت علی هدف میگیره :[ دیگه کارت تمومه،] سودا فریاد میزنه میدوعه بیرون وجلوی علی وایمیسته، کنار نمیره. خلبان که میبینه سودا داره از علی دفاع میکنه متعجب میشه چون اویگار به دروغ گفته بود علی دوس دخترم رو دزدیده. سودا گفت:[ نخیر من دوس دختر این عوضی نیستم. در اصل کسی که منو دزدید و اذیت کرد اویگار بود. علی نجاتم داد] خلبان که میفهمه بازیچه اویگار شده بود با آدم هاش از اونجا میره. علی :[ من چندبار به تو فرصت دادم ولی تو بازم برگشتی اینبار دیگه میکشمت] یکهو ماشینی میاد. عموی اویگار میرسه از طرفش معذرت خواهی میکنه قول میده دیگه تکرار نشه، اویگارو برمیداره میبره.
خلبان و ودات سر مزار میرن. خلبان وقتی از یتیم خونه فرار کرده آواره ی کوچه خیابون ها شده ولی پدر ودات اونو میاره و مثل پسر خودش بزرگ میکنه. ولی روزی جسدش که گلوله بارون بود رو میبینن و تصمیم میگیرن هرکی اینکارو باهاش کرده رو پیدا کنن و انتقام بگیرن. ودات برای پدرش و خلبان برای پدرخوند‌ش گریه میکنه
اون شب مادر سودا بهش زنگ میزنه و با گریه ازش میخواد که به خونه برگرده. سودا قبول میکنه. از طغرل بابا تشکر میکنه و علی اونو به خونه میرسونه. سودا اصرار میکنه علی بیاد داخل خونه چون میخواد کسی که جونشو نجات داده به خانوادش معرفی کنه. علی میاد داخل مادر سودا کلی خوشحال میشه و ازش تشکر میکنه. ولی وقتی پدر سودا علی رو میبینه وحشت زده میشه و چشماش از حدقه میزنه بیرون. یاد چند سال پیش میوفته. او برای شخصی مافیایی کار میکرد و بهش دستور داده بودن توی ماشین علی بمب جاسازی کنه تا بمیره. ولی از قضا پسربچه ی علی سوار شده بود و ماشین ترکید و توی آتیش سوخت، آقا کوکسان پیش رئیسش میره و رئیس از اشتباه کوکسان عصبانی میشه و کتکش میزنه. همون ‌علی وارد ساختمون میشه و همه رو میکشه. رئیس رو هم از سقف آویزون میکنه با گریه میگه:[ تو باید منو میکشتی با پسربچه چیکارداشتی؟] و تیربارونش میکنه. کوکسان که گوشه ای پنهان شده بود رو میبینه.  همه ی این صحنه ها به یاد آقا کوکسان افتاده و تپش قلب گرفته. علی نیز اون رو شناخت….
ArtemisS

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *