خلاصه داستان سریال کلاغ قسمت ۴۱ + زیرنویس و دوبله
dzasNnWUCDk
بهرام به کوزگون میگوید: «بین انتقام و ترفیع یکی رو انتخاب کن. یا منو میکشی و انتقامتو میگیری. درعوض تمام عزیزانت خواهند مرد. یا اینکه سکوت میکنی و ترفیع میگیری.» فکر کوزگون بخاطر خانواده اش بهم میریزد و از انتقام گرفتن منصرف شده و اسلحه را پایین می آورد. او میپرسد : « تو دشمن منی ولی چرا از من محافظت میکنی؟» بهرام میگوید در کارهایی که به او مربوط نیست دخالت نکند.
.
دیلا با حالی آشفته و نگران در اتاقش قدم میزند و منتظر کوزگون است. علی به او میگوید که همچنان کوزگون را دشمن خود میداند و فقط بخاطر سرنگونی بهرام با او همکاری کرده و این آخرین همکاری اش خواهد بود. پس از رفتن علی، دیلا با کمیسر تماس میگیرد و کاری که کوزگون کرده را خبر میدهد. او در حرفهایش میگوید: « من فقط به تو اعتماد دارم» شرمین این حرف را میشنود و کسی را برای تعقیب شبانه روزی دیلا استخدام میکند تا از او آتو بگیرد. کمیسر از دیلا میخواهد که پس از بازگشت کوزگون، در مورد بهرام اطلاعات بگیرد.
.
افراد بهرام، کوزگون را چشم بسته به ویلا میرسانند. قمری که منتظر خبری از برادرش بود در کوچه او را میبیند و به آغوشش میدود. قمری در مورد علی و بهرام سوال میکند. کوزگون از اینکه خواهرش اینهمه اطلاعات دارد تعجب کرده و علت را میپرسد. قمری نمیگوید که در اتاق مار شنود گذاشته و به دروغ میگوید که خبرچین قابل اعتمادی دارد که خبر میآورد. زکی با دیدن کوزگون، با عجله به بورا زنگ زده و میگوید: « کوزگون نمرده، الان هم صحیح و سالم به خونه برگشته» بورا از خیانت علی مطلع میشود. علی سراغ بورا میرود و کاملا رک میگوید که از خانواده بیلگین دور بماند و زین پس او را دشمن خود میداند. بورا سعی میکند علی را راضی کند که طرف او باشد تا دشمن مشترکشان (کوزگون) را از پای در بیاورند. اما علی قبول نمیکند و هدفش محافظت از خانواده است.
.
کوزگون وارد اتاق میشود و دیلا را میبیند. او یاد انبار می افتد. وقتی علی به ظاهر به او شلیک کرد، دیلا بخاطر ترس از دست دادن کوزگون، با گریه فریاد میزد. دیلا سعی میکند رفتار صبح اش را توجیه کند اما کوزگون جلو میآید و دیلا را در آغوش میگیرد. دستان دیلا در هوا مانده و دلش میخواهد او هم کوزگون را بغل کند اما نمیکند..کمی بعد دیلا خود را بیرون میکشد و در مورد بهرام میپرسد. علی نیز سر میرسد و همین سوال را دارد. کوزگون میگوید: « نتونستم بهرام رو ببینم. شانسمونو از دست دادیم.» علی ناراحت میشود ولی کوزگون میگوید که به حساب بورا خواهد رسید و به تازگی برای او یک گلوله که رویش نام بورا حک شده فرستاده است.
کوزگون به حمام میرود. پس از حمام، کوزگون با چهره ای درهم روی صندلی نشسته و به فکر فرو رفته که دیلا کنارش میآید. او سعی میکند به آرامی کوزگون را به حرف بیاورد. کوزگون میگوید: « میدونی همیشه مطمئن بودم که آدم از کسی که بهش اعتماد داره ضربه میخوره. اولین بار وقتی هشت سالم بود خیانت دوست بابامو دیدم و با خودم گفتم که هیچوقت به دوست نمیشه اعتماد کرد. اما یکم بعد، مادرم بین سه تا بچه من رو انتخاب کرد تا بمیرم. کاش هیچوقت حرفشو نمیشنیدم. باز گفتم که به خانواده هم نمیشه اعتماد کرد. تمام این بیست سال اینو آویزه گوشم کرده بودم اما الان…» حرف کوزگون نیمه تمام میماند. معلوم است که بخاطر اعتمادش نسبت به درویش ناراحت است. دیلا دوباره سعی میکند کوزگون به حرف بیاید. کوزگون میگوید:« اینهمه مدت بهت اعتماد نداشتم و ندارم. اما تو هیچوقت پشتمو خالی نکردی، منو نفروختی و بهم خیانت نکردی. اگه کسی باشه که بخوام بهش اعتماد کنم اون تویی. دوست دارم تورو باور کنم.» دیلا با این حرفها بغضش میشکند.
کوزگون به خانه پدری میرود اما آگهی فروش خانه را میبیند. او در میزند و پس از دیدن مادرش علت فروش خانه را میپرسد. مریم میگوید که بخاطر بدهی کارتال است. کوزگون این بدهی را به گردن میگیرد و اصلا نمیخواهد که خانه پدرش به فروش برود. او از مریم میپرسد : « بابام چطوری مرد؟» مریم یاد خاطرات گذشته می افتد. زمانی که به رأفت شلیک کرده و بازداشت شده بود، به او خبر مرگ یوسف را آوردند که بر اثر سکته قلبی فوت شده است.