خلاصه داستان سریال بانوی سردار قسمت ۸ + زیرنویس و دوبله

بی بی در کلاس درس بچه ها را دور هم جمع می کند و از آنها چیستان می پرسد. خاتین جواب را پیدا می کند و او را تشویق می کنند. علیمردان طبق معمول با او کل کل می کند و آن دو در جواب به سوالات سعی می کنند که از یکدیگر سبقت بگیرند. بایار پشت پنجره ی کلاس درس یاد بدگویی های خاله اش درباره ی بی بی می افتد. سپس مامور ظل السلطان را که با او دیدار کرده بود، به یاد می آورد. آن مرد چیزی را دست بایار داده و گفته بود: «یه دارو برات آوردم. با این همه ی دردات درمون میشه. تو پسر خوب و باهوشی هستی. » بی بی متوجه بایار می شود و از او می خواهد که وارد کلاس شود و درس خواندن را ادامه دهد اما بایار بهانه می آورد. بی بی به او می گوید: «از فردا درس می خونی. منم ازت سوال می پرسم. ساعت ۷ صبح همینجا. »

چند تفنگچی وارد قلعه می شوند و برای بی بی خبر می آورند که دشمنان بالاخره وارد املاک آنها شده اند. اسفندیار گزارش می دهد که آنها ۴۰_۵۰ سرباز انگلیسی و ۱۰۰ سرباز دولتی هستند که مسلسل و توپ دارند. بی بی اطلاعات نیروهای خودی را می خواهد و متوجه می شود که فقط ۴۰ تفنگ چی آماده و ۹سنگ پران ماهر دارند. او که نقشه ای در سر دارد، دستور ساخت باروت را می دهد.

از طرفی مالک که لال است، با زبان اشاره اطلاعات خوبی از سربازان انگلیسی و سربازان ایرانی دشمن به بی بی می دهد و حتی موقعیت جغرافیایی محل استقرار آنها را شرح می دهد. او که سربازها و ویژگی های آنها را هم به خاطر سپرده، می گوید که آنجا سربازی وجود دارد که شبیه سهراب خان است و گاهی تنها بیرون می رود و پشت یک سنگ بزرگ گریه می کند. بی بی تصمیم می گیرد که جای سهراب خان را با آن سرباز عوض کند. یک نفر می گوید: «اگه شکست بخوریم قلعه رو به توپ می بندن. زن ها و دخترهارو چه کنیم؟ » بی بی دستور می دهد که آنها را مسلح کنند و افراد پیر و بچه ها هم سوار بر گاری از منطقه دور شوند. دستورات بی بی یک به یک انجام می شود و همه آماده ی رفتن می شوند و سربازها با خانواده هایشان خداحافظی می کنند. آنها بعد از مدتی راهپیمایی، در منطقه ی سرسبزی اردو می زنند تا تفنگچی ها و بی بی از کسانی که قرار است به جای امن بروند، جدا شوند. بی بی مسئولیت افراد پیر و بچه ها را به علیمردان می سپارد و از او می خواهد آنها را به قلعه ی بی بی فاطمه ببرد. او بعد از خداحافظی، به همراه تفنگچی ها به سمت روستایی که دشمنان در آن مستقر شده اند حرکت می کند. آنها در مکانی دور از روستا می ایستند تا تقسیم کار شود. بی بی بعد از خودش مسئولیت حمله را به اسفندیار می دهد و از سربازانش می خواهد که خودسرانه و از روی تعصب حمله نکنند.

بی بی در کیسه ی بزرگی بار اسب می شود و همراه مالک و سهراب که لباس سربازها را پوشیده، به طرف روستا حرکت می کند. آنها با زیرکی از ایست بازرسی ها می گذرند و مالک که در پرت کردن حواس دیگران استاد است، در این کار خیلی کمک می کند. او در پوشش یک مرد عادی و ساده لوح مدام به آن روستا رفت و آمد دارد و تقریبا همه را می شناسد. سربازها هم او را کم عقل می دانند. سهراب و مالک و بی بی بالاخره خود را به اصطبل می رسانند و بی بی در آنجا از کیسه ای که به عنوان بار به اسب بسته بودند بیرون می آید.

مطالب مرتبط

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *